عشق و مرگ از موضوعهای
بنیادین در شعر، ادبیات و هنر است. عشق و مرگ از موضوعهای اساسی شعرهای اقیانوس
ناآرام استکه محور محتوایی و معنایی شعرها را شکل میبخشد. تکرار محتوای عشق و
مرگ در شعرها موجب میشود که بگوییم شعرهای مجموعهشعر اقیانوس ناآرام یک منظومه
است. اوج این منظومه، شعر 42 این مجموعه میتواند باشد.
موضوعیکه در وسط عشق
و مرگ قرار دارد، مرد-معشوق است. مخاطب شعرها یک مرد-معشوق است. ساغر مژگان، شخصیت
شعرها، همهی شعرها را در خطاب به مرد-معشوق میگوید. ابراز عشق به مرد-معشوق میکند
و از مرد-معشوق خواهش عشقورزی دارد. اما مرد-معشوق خاموش است، هیچگاه در شعرها به
سخن درنمیآید. بنابراین ما با یک مرد-معشوق جزیی، مشخص و فردیتیافته در شعرها
طرف نیستیم، بلکه با یک مرد-معشوق نمادین، کلی، ادبی و کهنالگو طرف ایم.
زنیکه در این مجموعهشعر
در جایگاه سخنگو و عاشق قرار دارد، نیز نسبتا زن کلی، نمادین، ادبی و کهنالگو
است. در شعر 42 استکه از این زن بنام ساغر مژگان یاد میشود. ساغر مژگان نام شاعر
مجموعه نیز است. اگرچه شخصیت زن شعرها نسبت به شخصت مرد-معشوق شعرها بیشتر از خود
سخن میگوید و خود را توصیف میکند، اما درکل شخصیت زن شعرها نیز یک زن کلی است.
این زن تا به معنای خاص عاشق، دست و دلباز، عشوهگر و به تعبیر حافظ لولی شوخ
شهرآشوب باشد، یک زن مرگآشنا است. بنابه مرگ آشنایی دل به عشق بسته است اما این
عشق کلی، سربسته و اساطیری است.
مرد-معشوق شعرها نیز
شخصیت اساطیری و خداگونه دارد. مردی نیستکه علاقه به بازی و دست و دلبازی داشته
باشد. مردی باشکوه و خداگونه استکه شخصیت زن شعرها او را به صورت کلی توصیف میکند.
در نهایت معلوم نمیشود که این مرد-معشوق احساسی از عشق دارد یا ندارد؛ یا این
مرد-معشوق تندیسی از اروس استکه شاعر عاشق (شخصیت زن شعرها) او را برای کمی و
کاستیهای عشق خود ساخته است و برای کمبودهای احساس عاشقانهی خویش این تندیس عشق
را پرسش و ستایش میکند و به مرد-معشوق از ناپایداری زندگی و مرگ میگوید تا مرد-معشوق
را به درک عشق وادار کند.
درک عشق و عشقورزی
تفاوت میکند. درک عشق بیشتر درگیری با مفهومی بنام عشق است. عشقورزی بیشتر
درگیری و بازی با بدن است. ممکن کسی درکی از عشق نداشته باشد اما عشقورز باشد؛
همینطور کسی درکی از مفهوم عشق داشته باشد، اما عشقورز نباشد. شخصیت زن شعر
بیشتر درگیر مفهوم عشق است نه عشقورز. منظور زن شخصیت شعر از عشق نوعی تسکین و
تخدیر است.
تو در آرامبخشترین
مسکنهای جهان حل شدهای
حضورت مرگ را به
تعویق میاندازد
زندگی را به لبخند
این نگرش به عشق
بیشتر نگاه شاملویی به عشق است. منظور شاملو نیز از عشق پناهگاه است. یعنی شاملو
میخواهد نیمهی گمشدهی خود را پیدا کند تا به او تکیه و اعتماد کند. ساغر مژگان
نیز میخواهد نیمهی گمشدهی خود را پیدا کند تا به او تکیه کند و پناه بگیرد.
درحالیکه رویکرد
معاصر به عشق لذت، بازی و فراموشی است. در عشق تعلق به یکی، بیانگر عذاب وجدان است
و احساس گناه را در پی دارد. روان ادبی و هنری انسان ایرانی و افغانستانی که افراد
هر دو کشور از نظر ناخوادگاه ادبی، هنری و فرهنگی ناخودآگاه مشترکی دارند؛ درگیر
عذاب وجدان و احساس گناه از عشق و بدن است. بنابراین ما هنوز عشق را در تقابل به
گناه درک و احساس میکنیم.
عشق بهعنوان تعلق به
یکی به عنوان پناهگاه در شعر شاملو و عشق بهعنوان احساس گناه در شعر فروغ قابل
احساس است. این احساس پناهگاه و احساس گناه نسبت به عشق به ناخواآگاه و خودآگاه
انسان ایرانی و افغانستانی و ادبیات پارسی ارتباط دارد. از نظر ناخودآگاه و
خودآگاه روانی هنوز ما در مایههای سنتی از درک و احساس عشق ماندهایم. درک و
احساس ما از عشق، مدرن و خیلی معاصر نشده است.
زندگی نام دوم عشق
است
و رودبار جاری
در میان درهی مرگ.
در این مجموعهشعر، همیشه
عشق مرتبط به معنای مرگ و گناه میآید. ارتباط عشق با مرگ و گناه در این مجموعهشعر
از نظر روانشناسی و روانکاوی ادبی ما میتواند معنادار باشد. این معناداری به
این معنا میتواند باشد که هنوز از ژرفساخت روانی احساس گناه از عشق و بدن و هراس
از پیامد آخرتی مرگ رهایی پیدا نکردهام. احساس گناه از عشق و بدن و هراس از پیامد
آخرتی مرگ همیشه لحظههای سرخوشانهی زندگی و عشقورزیهای ما را ویران میکند.
مثلث عشق، مرد و مرگ
در شعر 42 به هم میرسند. شعر با جملهی خطابی سرراست آغاز میشود: «هیچ شعری
برایم نسرودی/ من چی از زنانگی بلقیسالراوی کم داشتم؟ هیچ چیزی!» بعد شاعر از
مرد-معشوق شکایت عاشقانه میکند و میخواهد معشوق-مرد را متوجهِ زیباییهای خود
کند. بیان شعر در شکایت عاشقانه، رویکرد زیباییشناسانهای نسبتا قشنگ دارد: «هیچ
فکر کردی چه بر سر سنجابهای ترسو و لرزانم آمد؟ در جنگلی از اشتیاق اثیری». واژهی
اثیری و تموز بهگونهای زبان شعر را از نظر واژگانی سنتنما میکند.
شکایت عاشقانه دوام
میکند تا آنجا که شاعر از شخصیت زن-عاشق شعر نام میگیرد: «مژگان ساغر». سپس از
نظر بیان، شعر، عشق و تن شخصیت شعر دچار پیکرگردانی میشود. بدن شخصیت زن شعر به
کابل تبدیل میشود. این تبادل، تلمیح در پی دارد؛ تلمیحیکه به جنگهای داخلی کابل
ارتباط میگیرد.
خون میچکد از کابل
نگاهم
تو در تمام جنگهای
داخلی بدنم دست داشتی
تو قلبم را به جان
جگرم انداختی
و شیردروازهی روحم
را به خون کشیدی
در این بخش شعر،
مرد-معشوق خیلی سنگین دل توصیف شده استکه اعتنایی به زن-عاشق شخصیت شعر ندارد.
اگرچه این سطرهای شعر کنایه دارد که میتواند بیانگر چندمعنایی در شعر باشد و
تاویلپذیر به معناهای متفاوتی باشد که من در اینجا استنباط کردم.
از آنجاییکه
مرد-معشوق در شعر، بیاعتنا و خاموش است؛ این بیاعتنایی و خاموشی او موجب میشود
که مرد-معشوق این شعر را با زن-معشوق شعر عرفانی و کلاسیک پارسی مقایسه کنیم. این
جایگاه را در شعر کلاسیک، زن-معشوق دارد. زیرا مرد-عاشق در شعر کلاسیک پارسی ناله
میکند اما معشوق یا زن-معشوق خاموش و بیاعتنا به ناله و زاری مرد-عاشق است. زن-معشوق
شعر در ادامهی شعر از مرد-معشوق دعوت به عشقورزی میکند.
حالا دل به دریا بزن
و بوسههایم را
از دهان صدها دلفین
مونث آسترالیایی بربا
هنوز هم دیر نیست
اما مرد-معشوق شعر همچنان
خاموش و بیاعتنا است. زن-معشوق شعر سرانجام اشاره به روزی میکند که دیگر او
نباشد. این اشاره، اشاره به مرگ است. بنابراین روایت تثلیث عشق، مرد و مرگ بههم
میرسند. شعر با بیان عشق شروع میشود. مخاطب بیان عشق، مرد است. شعر با هشدار مرگ
زن-عاشق پایان مییابد.
بعد از من
خورشید در تو ظهور
نخواهد کرد
و تو را شب فراخواهد
گرفت
و هیچ زنی برای دود
سیگارت
دکمههای پیراهنت
و عطر گم تنت
گل یخن چگواراییات
شعری جاری نخواهد کرد
هیچ زنی
اگر از بحث محتوا و
موضوع شعر به بحث زبان و بازنمایی در شعر بپردازیم؛ شعر از نظر زبان، زبان یک دست
دارد و زبان شعر نسبتا زبان فخیم و ادبی است. واژگان شعر و رویکرد زبانی شعر تعلق
خاطر به زبان ادبی و به سنت ادبی دارد. از نظر بازنمایی، کارکرد زبان و ارایهی
بیان شعر سرراست است. بیان شعر چندان دچار بازیهای زبان و صناعتمند نمیشود.
اجرای بیان و کارکرد زبان شعر، شاملویی است. شیوهی بیان و تعبیرها گاهی خیلی ساده
و سرراست است.
هرگز از من نخواه که
دوستت نداشته باشم
مگر گرما را از
خورشید
باران را از ابر
یک رنگی را از ماه
زیبایی را از گلها
پرواز را از پرستوها
سکوت را از شب
زندگی را از ازدحام
روز
گرفته میتوانیم؟
این تعبیرها خیلی
ساده و معمول استکه از نظر کارکرد زبان ادبی یا فرمالیستی چندان به دل چنگ نمیزند
و جنبههای زیباییشناسی ایجاد نمیکند. در شعرها بندها و سطرهای صناعتمند نیز
است.
گل میاندازم
قالین دلدادگیام را
در ریگزار پیکرت
رنگینتر از پیش
بهتر است منتقد دچار
قضاوت نشود، تاویل، تفسیر و خوانش از متن ادبی ارایه کند. اما منتقد نیز انسان
است، دچار فضولی قضاوت میشود. اگر در بارهی این مجموعهشعر قضاوت کنم، درکل از
نظر بنمایههای محتوایی و موضوعی دارای بنمایههای معنادار است. شعرهای شاعران
ما از نظر بنمایههای موضوعی و محتوایی کمتر دارای بنهای محتوایی و موضوعی است.
بنمایههای محتوایی و موضوعی این مجموعهشعر عشق، مرگ و نگاه یک زن-عاشق به
مرد-معشوق است. زبان شعر از نظر بازنمایی زبانی نسبتا سرراست است، اما زبان کلی
شعر، ماهیت ادبی و نسبتا فخیم و با شکوه دارد.
شعر دربارهی عشق است
اما تن و بدن چندان در شعر باز، گشوده و مورد بازی عاشقانه قرار نمیگیرد. عشق
بیشتر به مفهوم انتزاعی و افلاطونی در شعر تقرب پیدا میکند. عاشق-زن شعر و
معشوق-مرد شعر جایگاه کلی و نمادین دارند. خلا و شکاف بین عاشق-زن شعر و معشوق-مرد
شعر رفع نمیشود. بنابراین میتوان این خلا و شکاف را خلا و شکاف بنیادین بین زن و
مرد دانستکه در هر صورتی میتواند از نظر مناسبات بشری وجود داشته باشد و درکل
قابل رفع نباشد.
زن-عاشق شعر از
زنانگی میگوید اما زنانگی را بیان نمیکند و نشان نمیدهد؛ بیشتر سرراستگویی میکند:
«زنانگی تراویده از رگانم/ نام تو را را فریاد میزند/ تو سرختر از قبل در من
جریان داری». زنانگی تراویده از رگانم بیان کلی است. از زنانگی نام برده میشود
اما خود زنانگی و نشانههای زنانگی نشان داده نمیشود. در شعر شماره 42 نسبتا
نشانههای زنانگی بازتاب پیدا میکند اما این بازتاب بسنده نیست. نگاه شاعر به زن،
عشق، مرد و مرگ رمانتیک عاشقانه استکه ژرفا و وسعت خود را دارد.