اساسا
این بحث (بحث مدارا و رواداری در ادبیات کلاسیک پارسی) مجادلهبرانگیز و مسالهبرانگیز
است؛ چرا؟ نخست این پرسش پیش میآید «ادبیات چیست» چرا و چگونه میتوان از ادبیات
شناخت عقلیای را استنباط کرد که آن شناخت، مدارا و رواداری باشد؟ دوم، کدام آثار
ادبی را میتوان کلاسیک نامید؟ سوم، بحث مدارا و روادارییکه در فلسفهی سیاسی،
حقوق بشر و مناسبات اجتماعی-فرهنگی معاصر مطرح است، در هزار یا پنجصد سال پیش این
برداشت از مدارا و رواداری مطرح و قابل فهم بود؟ چهارم، آیا درست استکه تلاش صورت
بگیرد تا توجیه شود در ادبیات و فرهنگ گذشتهی ما رواداری، عقلانیت، خرد انتقادی
و... وجود داشته اما اکنون این موارد را از دست دادهایم؟ پنجم، تکیه بر متون
گذشته، چه ادبی، فرهنگی، کلامی و... چقدر درست استکه مناسبات اجتماعی-فرهنگی
امروز را بهاساس فهم آن متون ارزشگزاری کرد؟ یا معناداری مناسبات اجتماعی-فرهنگی
جامعهی معاصر را بنابه معناداری آن متون سنجید؟ بنابراین مهمترین پرسشی که پیش
میآید این استکه متون گذشته را برای فهم مناسبات فکری-فرهنگی جامعهی آن زمان و
مناسبات بینامتن خواند یا اینکه برای استخراج قاعده و قواعد و هدایتِ مناسبات
اجتماعی-فرهنگی جامعهی امروز خواند؟ اگر با پیشفرض استخراج قاعده و قواعد برای
هدایت مناسبات اجتماعی-فرهنگی جامعهی امروز متون گذشته را بخوانیم؛ آیا این پیشفرض
ارتجاعی نیست؟
با این
پرسشها وارد بحث میشوم. پرسشهای زیاد مطرح شد، اما کوشش بر این استکه بحث از
حدود و چیستی ادبیات بیرون نرود. حتا در حدود ادبیات نیز این بحث، در این جستار
قابل گنجایش نیست. بنابراین رویکرد بیشتر به طرح مقدمه در این باره، درنظر گرفته
میشود. باید حدود و چیستی ادبیات را مشخص کرد؛ تا توقع از ادبیات مشخص شود که
چقدر میتوان از ادبیات توقع معرفتشناختی داشت و چقدر میتوان برای موضوعهای غیر
ادبیات، از ادبیات بهرهکشی کرد؟
نمیخواهم
نقل قول پشت نقل قول دربارهی فلسفهی ادبیات مطرح کنم که خواننده گیج شود. با این
پرسش میخواهم حدود و چیستی ادبیات را مشخص کنم «عقل چیست؟ احساس چیست؟». در این
بحث، مکلف به تعریف عقل نیستم. تا اندازهای میخواهم دربارهی «احساس» توضیح
بدهم. احساس به خوشایندی و ناخوشایندی حواس انسان ارتباط میگیرد. همه چه که در
دَور و بر انسان بر حسهای انسان تاثیر خوشایند یا ناخوشایند میگذارند؛ برایند
آنها چیزی یا امری بنام احساس است. یعنی حسهای خوشایند و ناخوشایند بنابه فرایند
بیولوژیک درونی میشوند، سپس خود را در احساسهای ما نشان میدهند. ادبیات بیان
احساسهای ما توسط فرایند زبانی است. شما کنار دریا میروید، آفتابنشست را تماشا
میکنید. بنابه گذشتهی زندگی شما و در وضعیت کنونیایکه قرار دارید، حواستان
فعال میشود؛ دچار احساس میشوید. ممکن احساس خوشایند به شما دست بدهد یا احساس
ناخوشایند؛ درهر صورت، چه خوشایند باشد و چه ناخوشایند به عواطف تعلق میگیرد.
انسانها همه احساس دارند. اما هنرمندان بهگونههایی احساسهای خویش را فراتر از
امر هستیشناسانه و درونی به بیرون فرافکنی میکنند. نقاش آن احساس را نقاشی میکند،
شاعر و نویسنده بیان و روایت میکند. بنابراین احساس قابل تجسم، بیان و روایت میشود
که بر دیگران نیز تاثیر عاطفی و احساسی میگذارد. ادبیات بیان، روایت و تصویر
احساس است. به این اساس چگونه میتوان از ادبیات مدارا و رواداری را استنباط کرد؟
پاسخ این پرسش در ادامه ارایه میشود.
در
افغانستان معمولا ادبیات را به کلاسیک و معاصر تقسیم میکنند. مثلا کسی غزل میسراید
میگوید من کلاسیک کار میکنم. چنین دستهبندیای درست نیست. کلاسیسم در اروپا یک
مکتب فکری، فرهنگی و ادبی است. اما کلاسیک بیشتر به آثاری گفته میشود که در نوع و
ژانر خود سرامد و قابل تقلید باشد. دیوان حافظ در غزل کلاسیک است، شاهنامه در
حماسه کلاسیک است، مثنوی در عرفان کلاسیک است، نیمایی در شعر نیمایی کلاسیک است
و... اما کسانیکه امروز به شیوهی مولانا شعر عرفانی میسرایند یا به شیوهی حافظ
غزل میسرایند؛ سنتی اند. بین آثار کلاسیک و سنتی تفاوت هست. رمانهای جویس از
جملهی رمانهای مدرناند اما در سبک خود کلاسیک اند، زیرا بهعنوان یک ژانر
داستانی از سبک او تقلید شده و در ژانر خود سرامد اند. بنابراین در این بحث بیشتر
به ادبیات کلاسیک فارسی، یعنی به مولانا، حافظ، سعدی و فردوسی توجه میشود.
مدارا و
روادارییکه در جهان معاصر مطرح است، این مدارا و رواداری تا پیش از رنسانس نه در
غرب مطرح و قابل درک بود و نه در شرق. مدارا و رواداری به لیبرالیسم سیاسی، حقوق
بشر و فلسفههای سیاسی معاصر ارتباط میگیرد. مثلا مدارا و رواداری معاصر میگوید
باید تاب و بردباری تفاوت عقاید دیگران، کثرتگرایی مذهبی، دینی و فرهنگی در یک
جامعه و کشور، نسبی بودن اعتبار مذاهب و ادیان، نسبی بودن اعتبارهای فرهنگی و
قومی، برابری حقوق فردی زن و مرد، تفاوت عقاید فردی، فرهنگ دیگرباشان جنسی و همجنسگراها
و حضور افراد بیدین را در جامعه داشتهباشیم.
چنین
برداشتی از مدارا و رواداری اصلا قبل از روزگار معاصر و مدرن در جامعههای بشری
قابل درک نبود و اعتبار اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی، دینی و حقوقی نداشت. پس چگونه از
ادبیات کلاسیک فارسی توقع داشتهباشیم که مدارا و رواداری در آن بازتاب یافتهاست؟
هنگامیکه گفته میشود مدارا و رواداری به مفهوم امروزی آن پیش از رنسانس یا حتا
تا نیم قرن پیش در اروپا نیز با وسعت و جنبههای حقوق بشری کنونی آن قابل درک
نبود؛ مطرح کردن آن در ادبیات کلاسیک فارسی منتفی میشود. میتوان این سوال را
مطرح کرد که چرا این بحث را در ادبیات کلاسیک فارسی مطرح کرد؟ منظور من نیز بیشتر
از این بحث، توضیح این موضوع استکه استنباط مدارا و رواداری از ادبیات کلاسیک
فارسی به این مبنا که در گذشته در ادبیات ما مدارا و رواداری بوده، اکنون این
مدارا و رواداری را از دست دادهایم؛ گونهای از بهرهکشی و رواج کجفهمی از
ادبیات کلاسیک فارسی و از ادبیات است. دیده میشود که تعدادی پشت بلندگوها قرار میگیرند
و با سادهانگاری تمام بهرهکشیهای سطحینگرانه و کجفهمانه از ادبیات ارایه میکنند
و میگویند رواداری، مدارا و حقوق بشر در ادبیات فارسی و ادبیات کلاسیک فارسی وجود
داشتهاست.
درحالیکه
بحث مدارا و روادری به مفهوم مدرن و معاصر آن یک بحث بسیار عقلی و عملی استکه
بنابه عقلانیت انتقادی، فلسفی و رفتار سیاسی مدرن قابل درک و به عنوان ظرفیت و
گنجایش برداشت فرهنگی و رفتار اجتماعی و فردی در جهان غرب توسعه و رواج یافتهاست.
مدارا و رواداری به عنوان هویت فردی، اجتماعی، فرهنگی و رفتار قانونی و سیاسی دولتها
در واقع نتیجهی آگاهی و خرد انتقادی و فلسفی معاصر استکه در جامعههای اروپایی و...
به فضیلت هویت فردی، اجتماعی و فرهنگی جامعه تبدیل شدهاست. مدارا و رواداری فقط
نظریه نیست. شاید در بحث نظری تعدادی بتوانیم مطرح کنیم که مبنای نظری مدارا و
رواداری چیست، اما مدارا و رواداری فراتر از مبنای نظری، فلسفی و عقلی؛ برای
احترام به آزادی عقاید و رفتار فردی افراد، فضیلت و ظرفیت عمل میخواهد. باید در
عمل تاب و تحمل مدارا و رواداری را داشتهباشیم و مدارا و رواداری را در رفتار و
عمل خویش نشان بدهیم.
درصورتیکه
مدارا و رواداری نتیجهی بحثهای عقلی، فلسفی و فلسفهی سیاسی معاصر به ویژه
لیبرالیسم است؛ از ادبیات چرا توقع باید کرد که مدارا و رواداری در ادبیات بازتاب
داشتهباشد؟ اشاره شد که ادبیات بیان احساس است. در بیان احساس هرچه قابل بازتاب
است، اما موضوع و موردی خاص، به صورت مستدل، عقلی و فلسفی مورد بررسی قرار نمیگیرد
که آن موضوع بررسی شود و نتیجهی بررسی آن موضوع و مورد ارایه شود. شاعر در یک بیت
شعر، از اندوه سخن میگوید و در بیت دیگر از شادمانی. شاعر در یک بیت در زمین است
و در بیت دیگر در آسمان. حافظ میگوید: «بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر
اندازیم/ فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم/ اگر غم لشکر انگیزد که خون
عاشقان ریزد/ من ساقی بههم تازیم و بنیادش براندازیم/...». شاعر در مصرع نخست، از
گل افشاندن و شراب در پیک ریختن میگوید؛ اما در مصرع دوم میخواهد سقف آسمان را
بشکافد و یک طرح جدید برای جهان ایجاد کند.
اگر
بخواهیم به این شعر، عقلی و فلسفی برخورد کنیم و از شعر مولفههای عقلی و فلسفی
استنباط کنیم، کار بیهودهای انجام دادهایم. درصورتیکه برخورد نمادین به این شعر
حافظ داشتهباشیم و واژهها را بهعنوان نماد و سمبول در بُعد مجازی زبان و متن
درنظر بگیریم میتوانیم از مناسبات واژهها در شعر تاویل و برداشت هرمونتیکال
ارایه کنیم. اما در این تاویل بیشتر جنبههای زیباییشناسی زبان، متن، احساس و
عواطف بشری قابل طرح است نه جنبهی خیلی عقلی و فلسفی.
درصورتیکه
بخواهیم از شعر و ادبیات «منطق، استدلال، برهان، علتهای چهارگونهی ارسطو و...»
استنباط کنیم، درست نیست. زیرا عرصهی شعر و ادبیات، مفاهیم عقلی، فلسفی و علمی
نیست. بنابراین بررسی و استنباط «مدارا و رواداری» در شعر و ادبیات، مانند بررسی و
استنباط علتهای چهارگانهی ارسطو در شعر و ادبیات است. برای اینکه مدارا و
رواداری از مفاهیم عقلی و فلسفی با جنبههای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و رفتار و
هویت فردی است.
در شعر
حافظ داریم: «آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت با دشمنان
مدارا». در این بیت «مدارا» یک واژه استکه در قافیه آمده و این مدارا، کاربرد
مفهومی خود را بنابه مناسبات اجتماعی روزگار حافظ دارد و هرگز برداشت از این مدارا
با برداشت عقلی و فلسفی از «مدارا و رواداری»ایکه در لیبرالیسم مطرح است، قابل
مقایسه نیست. واژهها در زبان وجود دارد. تعدادی از واژهها ممکن شش هزار سال عمر
داشتهباشند؛ اما کاربرد و معنای این واژهها در جریان روزگار تفاوت میکند. اگر
قرار باشد که «مدارا» را بهعنوان یک واژه درنظر بگیریم و این واژه را در تاریخ
زبان بررسی کنیم که از چه زمانی وجود داشته؛ بعد مبنای قضاوت را بر این بگذاریم که
دو هزار سال پیش واژهی مدار وجود داشته؛ بنابراین «مدارا و رواداری» به معنای
امروز آن، دو هزار سال قبل قابل درک و قابل رعایت فرهنگی و اجتماعی بودهاست. چنین
برخوردی، درست نیست.
البته
نقد و برخورد هرمونتیکی با شعر و ادبیات، کار عقلی است اما کار عقلی در محدودهی
زیباییشناسی، تخیلی، عاطفی و احساس بشری در ادبیات است. اگر واژهی «ذره» در شعر
مولانا آمده، نمیتوانیم بگوییم که پیش از فزیک کوانتم، مولانا ذره را شناخته بودهاست؛
زیرا در شعرش از ذره سخن گفته و واژهی ذره در شعرش آمدهاست. تلاش برای اینکه از
هر واژهای در ادبیات به این منظور استفاده کنیم که این واژه نشاندهندهی این
مفهوم مدرن است، درست نیست. چنین تلاشی، بهگونهای اضافهبار کردن ادبیات و بهرهکشی
غیر ادبی از ادبیات است.
این سخنم
بد تعبیر نشود که گویا من مخالف «خوانش مدرن» و «تاویل مدرن» از ادبیات کلاسیک
استم. خوانش و تاویل مدرن از ادبیات کلاسیک در واقع به معنامندی مجدد اثر، طبق
خواستهای روحی و روانی خوانندههای معاصر، میانجامد. اما این خوانش و تاویل در
محدودهی فهم ادبی، زیباییشناسی ادبی و احساس و عواطف بشری که در ادبیات قابل
بازتاب است، باید صورت بگیرد؛ نه با این ادعا که نظریهی بیگ بنگ و... را در شعر
مولانا کشف باید کرد، یا مفهوم مدارا و رواداری را در شعر حافظ به تحلیل گرفت.
تعدادی
را میبینم هنگامیکه دربارهی ادبیات به ویژه ادبیات کلاسیک پارسی دری صحبت میکنند،
طوری وانمود میکنند که مفاهیم مدرن همه در ادبیات کلاسیک ما مطرح و قابل شناخت
بودهاست. درحالیکه بحث ادبیات و این مفاهیم عقلانی و انتقادی از اساس با ادبیات
تفاوت دارد. مفاهیم مدرن پسارنسانس حتا در مباحث فلسفی و عقلی پیشارنسانس قابل
بحث، قابل شناخت و قابل طرح نبود؛ طرح این مفاهیم مدرن و استنباط آن در ادبیات
کلاسیک اساسا نادرست و بهرهکشی غیر ادبی از ادبیات است. چند صد سال قبل برای هیچ
جامعهای کثرتگرایی فرهنگی و چندفرهنگی موجود در جامعههای توسعهیافتهی اروپایی
و... قابل تصور نبود. آنچه را که مدارا و رواداری میگوییم در حقیقت وجود و حضور
کثرتگرایی و چندفرهنگی در جامعهای است.
اساسا با
تکیه به متون گذشته، معنادار کردن مناسبات فرهنگی و اجتماعی بشر نادرست است؛ یعنی
بنابه ارزشهای فرهنگی، اخلاقی و قاعده و قواعدیکه در آن متون برای ارزشگذاری
مناسبات اجتماعی و فرهنگی آن دوران درنظر گرفته شدهاست، نمیتوان مناسبات اجتماعی
و فرهنگی جامعهی معاصر را ارزشگذاری کرد. کتاب جهموریت افلاطون که بزرگترین
کتاب دربارهی فلسفهی سیاسی در روزگار باستان است؛ نمیتوان به اساس آن کتاب نظامهای
سیاسی موجود را ارزشگذاری کرد، مناسبات اجتماعی و فرهنگی جامعههای بشری موجود را
تعریف و معنامند کرد و مفاهیم مدرن سیاسی از جمله مدارا و رواداری را از آن استخراج
کرد.
ارسطو با
آنهمه تیزهوشی و فهم علمی خویش دیدگاهِ سیاسیاش دربارهی انسان این بود که برده،
برده به دنیا آمدهاست و انسان آزاد، آزاد. بنابراین برده باید برده باشد. درستکه
فلسفهی ارسطو، افلاطون و سایر اندیشمندان جهان باستان بر سیر فلسفه و عقلانیت
تاثیرگذار بوده اما مفاهیم مدرن عقلانی و فلسفی معاصر در دوران باستان برای آن
فیلسوفان قابل درک و پیشبینی نبود. پس متون گذشته را چرا باید خواند؟ چگونه باید
خواند؟ از آن متون چه استفادهای باید کرد؟
اگر متون
گذشته را برای وضع قاعده و قواعد مناسبات بشری و ارزشگذاری و معنامندی مناسبات
اجتماعی و فرهنگی موجود جامعهی بشری بخوانیم یا حتا برای استنباط مفاهیم مدرن
بخوانیم؛ دچار برخورد ارتجاعی و خوانش ارتجاعی از متون گذشته شدهایم. متون گذشته
را نخست برای درک فکری، فرهنگی و اجتماعی همان دوره از انسان، جهان و جامعه
بخوانیم؛ بعد برای درک مناسبات بینامتنی این متون با متون دیگر بخوانیم که چقدر
این متون بر متنهای بعد از خود تاثیر گذاشته و تحول این تاثیرگذاری چگونه بودهاست.
در نهایت خوانشی به اقتضای عصر از آن اثر برای معنامند کردن مجدد و مورد توجه قرار
گرفتن آن ارایه کرد نه اینکه مناسبات فکری، فرهنگی و اجتماعی معاصر را از متون
گذشته استنباط کرد و قانون، قاعده و هنجار برای هدایت جامعههای بشری از آن متون
استخراج کرد. اینگونه برخورد با هر متن گذشته، چه فلسفی، کلامی، دینی و ادبی
ارتجاعی، نادرست و تلاش غیر عقلی و غیر علمی است.
پس برای
جامعهی ما که از نظر فرهنگی، دینی، مذهبی و اجتماعی ناروادار است، چگونه و از چه
راهی ممکن استکه مفهوم مدارا و رواداری را در مناسبات فرهنگی توسعه داد و آن را
بهعنوان گنجایش و ظرفیت عملی در رفتار فردی و جامعه، تبدیل کرد. به نظرم توسعهی
مدارا و رواداری چه بهعنوان یک مفهوم مدرن و چه بهعنوان گنجایش رفتاری نیاز به
آشنایی متون فلسفی مدرن در این باره و مولفههای مدرن رفتاری مانند دموکراسی، حقوق
بشر، سکولاریسم و علمیشدن نصاب معارف و دانشگاهها دارد. اگر بخواهیم از متون
گذشتهی دینی، کلامی و ادبی خود این مفاهیم مدرن را استخراج کنیم؛ چنین استخراجی
غیر از توسعهی ارتجاع به توسعهی مدارا و رواداری نمیانجامد. در خودآگاه و
ناخودآگاهِ متون ما چه مذهبی، دینی، کلامی و ادبی، انسان به کافر و مسلمان، به
معصوم و غیر معصوم، مرد دارای عقل و زن ناقصالعقل، به پیشوا و رعیت، به خدا و
بنده و... دستهبندی مفهومی، اخلاقی، دینی و مذهبی شدهاست. اساسا مدارا و رواداری
گذر از این دستهبندیها است نه چرخیدن و درگیرشدن به این دستهبندیها.
متنباوری،
که من آن را تفکر ارتجاعی میدانم، موجب عقبمانی تحول و توسعهی اندیشه میشود.
این عدم تحول و توسعهی اندیشه، به عقبماندگی جامعه منجر میشود. بنابراین تجدد
فکری در مناسبات اجتماعی و فرهنگی جامعه و در تولید متن صورت نمیگیرد؛ سنت متنباوری
مانع تجدد در هر عرصهای میشود. زیرا تفکر ارتجاعی غالب به این نظر استکه هرگونه
تجدد و نوآوریای بدعت است؛ حقیقت را باید از درون متون گذشته بیرون کرد و بهاساس
آن جامعه را هدایت کرد و ارزش مناسبات اجتماعی، فرهنگی و فکری جامعه را سنجید.
با این
نقد بر متنباوری و با این نظر به متن ادبی که نخست متن ادبی جای بحثهای مفاهیم
عقلی و فلسفی نیست؛ یعنی شاعر و نویسنده در متن ادبی بحث عقلی دربارهی مفاهیم
عقلی و فلسفی انجام نمیدهد. دوم اینکه متن چه ادبی و چه غیر ادبی، نتیجهی شرایط
فکری و زیباییشناسی متون قبل از خود و مناسبات فکری و فرهنگی بشری دورهی خود
است. بنابراین هرگونه ارجاع به متون گذشته برای استنباط یا استخراج اینکه مفاهیم
مدرن فلسفی و عقلی در آن چگونه آمدهاست تا بتوان اصالت و ارزش این مفاهیم را بهاساس
متون گذشته سنجید نادرست و دور از توقع معرفت بشری بنابه زمانمندی و مکانمندی
عقل انسان است.
منظور از
ادبیات در گذشته، معمولا نظم و شعر بودهاست. هر متنیکه نظم و شعر بود، ادبیات
دانسته میشد. وضعِ اصطلاح ادبیات نیز از اصطلاحهای مدرن است. در وضع این اصطلاح
بود که مفهوم ادبیات در ادبیات پارسی فراتر از شعر به نثر نیز تعمیم یافت. حتا
تاریخ بیهقی و... بنابه جنبههای زبانی و صورخیال، فراتر از تاریخ در ادبیات نیز
مورد توجه قرار میگیرند. درهر صورت، بنابه برداشت مدرن از ادبیات، ادبیات متنهای
خلاقی استند که به صورت شعر یا داستان ارایه شدهباشند.
اما پیشفرض
من در این جستار از ادبیات همان پیشفرض سنتی از ادبیات استکه شعر و نظم ادبیات
دانسته میشد. اینکه گفته میشود ادبیات کلاسیک؛ منظور متن منظوم و شعرِ تعدادی
از شاعران سرامد مانند رودکی، فردوسی، مولانا، منوچهری، حافظ، سعدی، خاقانی، بیدل
و... است. اگر بخواهیم این کجبحثی، سادهانگاری و بهرهکشی سادهانگارانه را از
ادبیات کلاسیک نشان بدهیم که نمیتوان از ادبیات کلاسیک توقع بیرونداد و استنباط
مفاهیم مدرن را داشت؛ میتوان به بیتهای مشهور و زبانزد از ادبیات کلاسیک پارسی
اشاره کرد.
مولانا
میگوید: «آنکه گوید جمله حقاند احمقی است/ وانکه گوید جمله باطل او شقی است».
ظاهرا این بیت از نظر درک حقیقت خیلی مدرن است؛ یعنی اینکه درک حقیقت میتواند
نسبی باشد. اگر توجه کنیم، پی میبریم که منظور مولانا از حق، حقیقت و معنا نیست؛
منظور مولانا از حق، حق و باطل است. این حق و باطل در واقع همان تقابل خیر و شر و
خدا و شیطان است. درحالیکه مفهوم مدرن مدارا و رواداری دور حق و باطل نمیچرخد؛
بلکه مدارا و رواداری گذر و عبور از این دستهبندیهای دو قطبی است.
با اینهم
قبول میکنیم که مولانا مدارا را درنظر داشتهاست اما به ابیاتی توجه کنیم که این
بیت متعلق آن است، میبینیم که موضوع این ابیات مدارا نیست بلکه موضوع ابیات
دربارهی معرفت به «غیب» است. اینکه حقیقت مطلق و حق مطلق خداوند است اما بهنوعی
هر کس از این حقیقت میتواند نسبتا بهره ببرد؛ درحالیکه به باور مولانا، حقیقت
مطلق در عالم غیب و دور از دسترس عقل انسان است.
قصد
ندارم که تاکید کنم در ادبیات کلاسیک ما رواداری مطرح نبوده؛ بوده اما طبق شرایط
اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و دینی عصر خود. مهم اینکه ادبیات به ویژه شعر، جایی برای
بحث مفاهیم عقلانی نیستکه مستدل دربارهی مفهوم و موضوعی گفت وگو شود. نمیگویم
ادبیات خردستیز و عقلستیز است اما ماهیت ادبیات خردگریزی است؛ در این میان، اصالت
ادبیات عرفان استوار بر خردگریزی است. مولانا میگوید: «پای استدلالیان چوبین بود/
پای چوبین سخت بیتمکین بود». «عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت/ شرح عشق و عاشقی هم
عشق گفت». «عقل جزوی عقل را بد نام کرد/ کام دنیا مرد را بیکام کرد». این بیتها
برای عقلگریزی سروده شدهاند. مراد از عقل جزوی عقل انسان است. مراد از عقل، عقل
کلی استکه انسانی نیست، بیشتر میتافیزیکی و الهی است.
«کافران
را بیم کرد ایزد ز نار/ کافران گفتند نار اولی ز عار». «نقض میثاق و شکست توبهها/
موجب لعنت شود در انتها/ نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت/ موجب مسخ آمد و اهلاک و
مقت/ پس خدا آن قوم را بوزینه کرد/ چونکه عهد حق شکستند از نبرد». در شعرهای
مولانا انسان به کافر و مسلمان، مخنث، عجوزه و... دستهبندی میشود. نمیتوان بر
این دستهبندی بر مولانا انتقاد کرد؛ زیرا مولانا انسان است و چشمانداز اجتماعی،
فرهنگی و شناخت انسان روزگار خود را ارایه میکند. حتا نمیتوان برای این مورد بر
مولانا انتقاد کرد که مولانا نمیدانسته انسان به بوزینه تبدیل نمیشود: «پس خدا
آن خلق را بوزینه کرد». این برداشت، اعتقاد دینی و مذهبی جامعهی آن روزگار و حتا
از روزگار ما نیز است. منظورم این استکه در ادبیات هرچه بهصورت گذارا ممکن مطرح
شود اما از طرح این «هرچه» نمیشود توقع مستدل و عقلانی برای بیان موضوع و مفهومی
آنهم مفهوم مدرن داشت.
این چند
بیت سعدی شاید بهترین نمونه در توصیف حقوق بشر در جهان باشد: «بنی آدم اعضای
یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را
نماند قرار». این بیتها بهعنوان احساس بشری در چند بیت بیان شدهاست. سعدی در
هیچ نوشتهی دیگر در این باره بهصورت مستدل و عقلی بحث نکردهاستکه انسانها همه
از نظر حقوق بشری، برابرند. حتا در بیتهای دیگر سعدی خلاف این احساس را دربارهی
انسان میبینیم: «ابر اگر آب زندگی بارد/ هرگز از شاخ بید برنخوری/ با فرومایه
روزگار مبر/ کز نی بوریا شکر نخوری». «عاقبت گرگزاده گرگ شود/ گرچه با آدمی بزرگ
شود». «پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است/ تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد
است». منظور در این بیتها این است، کسانیکه اصالت خانوادگی، تباری و... ندارند؛
تربیت او را بهتر نمیکند.
شاهنامه
با «خرد» آغاز میشود: «بنام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد». اما
این خرد، خرد و عقلانیت به معنای امروزی آن نیست. بلکه این خرد یک مفهوم اساطیری و
نام یکی از فرشتههای زرتشتی استکه انسان را وادار به درک اهورامزدا میکند. درست
استکه در شاهنامه بخشش، خرد، شجاعت، خودگذری و... ستایش شدهاست؛ اما بیتهایی
نیز وجود دارد که توهینبرانگیز استند: «تو در جنگ مردان پسنده نه ای/ که خود مردهای
هیچ زنده نه ای/ برو چون زنان پنبه و دوک گیر/ پس پرده با دختران سوگ گیر». در این
بیتها مردی به مردی توهین میکند که تو زن استی. این سخن را فردوسی نگفته، بلکه
یکی از شخصیتهای داستانی شاهنامه به شخصیت داستانی دیگر شاهنامه میگوید. اما
درکل شاعر و نویسنده، برداشت فکری، فرهنگی و اجتماعی عصر خورد را بازتاب میدهد و
با تعبیرهای بیانی و زبانی جامعهی خود سخن میگوید نه با زبان و تعبیرهای روزگار
ما.
روزگار
شاعران کلاسیک و ادبیات کلاسیک ما روزگار نقل و روایتهای دینی و مذهبی بود؛ یعنی
نقل و روایت مذهبی و دینی تفکر غالب فرهنگی و اجتماعی جامعه را شکل میداد.
بنابراین ادبیات کلاسیک نیز در همین چارچوب، به مفهوم انسان، زندگی، مسلمان، کافر،
زن، مرد، کنیز، غلام، معصومیت، گناه، بنده، خدا، شیطان، عدالت، مدارا، آخرت و...
میاندیشید. ناصر خسور میگوید: «خلق همه یکسره نهال خدایند/ هیچ نه برکن تو زین
نهال و نه بشکن/ خون به ناحق نهال کندن اوی است/ دل ز نهال خدای کندن برکن». این
اندیشهی مداراجویانه نیز در یک چارچوب دینی ارایه شدهاست. خلق همه بندهی خدا
است. اگر خلقی خود را بندهی خدا و آفریدهی خدا نمیدانست چه؟ خون آن را باید
ریخت؟ در بیت دوم میبینیم که پاسخ بله است؛ یعنی خون ناحق باید ریختانده نشود.
دین مشخص کردهاستکه چه موقعهای ریختن خون افراد حق است و چه موقعهای ناحق است.
اینکه
از شاعران ادبیات کلاسیک توقع داشتهباشیم چرا مانند فیسوفان معاصر دربارهی مدارا
و رواداری، عقلانیت، انسان، حقوق بشر و... نیندیشیدهاند؛ این توقع درست نیست،
بلکه برخاسته از اشتباهِ ما است. شعر کلاسیک فارسی را اگر از چشمانداز احساس و
عواطف بشری مورد توجه، تاویل و بازبینی قرار بدهیم احساس و عواطف عمیق بشری را میتوان
در آن یافت. «بشنو از نی چون شکایت میکند/ از جداییها حکایت میکند/.../ هر کسی
کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش» (مولانا). «برو از خانهی
گردون بهدر و نان مطلب/ کان سیهکاسه در آخر بکشد مهمان را/ هرکه را خوابگه آخر
مشتی خاک است/ گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را». «ساغر می بر کفم نه تا ز بر/
برکشم این دلق ارزقفام را/ گرچه بدنامیست نزد عاقلان/ ما نمیخواهیم ننگ و نام
را/ باده درده چند از این باد غرور/ خاک بر سر نفس بد فرجام را» (حافظ). «دل بردی
و تن زدی همین بود/ من با تو بسی شمار دارم/ دشنام همیدهی به سعدی/ من با دو لب
تو کار دارم». «چون عهده نمیشود کسی فردا را/ حالی خوشدار این دل پر سودا را/ می
نوش به ماهتاب ای ماه که ماه/ بسیار بتابد و نیابد ما را» (خیام). «جهانا سرار
فسوسی و باد/ به تو نیست مرد خردمند شاد» (فردوسی).
قصد
ندارم به جنبههای احساسی-عاطفی بشری شعر کلاسیک بپردازم، از نظامی و... نمونه
بیاورم. فقط برای یادآوری بود. اگر بخواهیم از نظر مفاهیم عقلی به شعر کلاسیک نگاه
کنیم که مفاهیم عقلی، آنهم مدارا و رواداری در آن چه جایگاهی دارد. در ادبیات
کلاسیک فراتر از چارچوب دینی و مذهبی نسبت به مفاهیم انسان، زندگی، مرگ، عدالت،
مدارا و... دیدی تازه و متفاوت نمیتوان یافت. واقعیت این استکه ادبیات جایگاهِ
این مفاهیم آنهم از نظر عقلی نیست. انسان، زندگی، مرگ، عشق و... در ادبیات جایگاه
دارند اما جایگاهِ احساسی-عاطفی نه جایگاهِ عقلی و منطقی.
درصورتیکه
بخواهیم از نظر مفهومی دنبال جایگاه رواداری و نارواداری در ادبیات کلاسیک باشیم؛
ای بسا که نارواداری بنابه تفکر غالب مذهبی و دینی در ادبیات کلاسیک، نسبت به
رواداری جایگاهِ قابل حمایت دارد: «در ده دین صلاح دِرّه او/ کرده خونها مباح در
ره او». «شاخ و بیخ ضلالت او برکند/ کفر را دست و پای کرد به بند». «آنکه در شرع
تاج دین او بود/ وآنکه تاراج کفر و کین او بود». «چون توانست چاه کفر انباشت/ چاه
دین هم نگاه داند داشت» (سنایی). در این بیتها سنایی حکمهایی ناروادارانه کردهاست؛
اما در شعرهای احساسی-عاطقی و عاشقانهاش خیلی شاعری با احساس است و شعرهایش دارای
جنبههای عاطفی بشری است. تقصیر از سنایی نیست. آنچه را که سنایی در این بیتها
گفته، این تفکر غالب و خودآگاه فکری مذهبی و دینی جامعهی زمان سنایی بودهاست.
بنابراین
بهتر است نسبت به ادبیات و ادبیات کلاسیک فارسی سادهانگارانه و غیر ادبی بحث
نکنیم. قرار نیست از ادبیات مفاهیم عقلی، آنهم مفاهیم عقلی مدرن مانند مدارا و
رواداری، حقوق بشر، کثرتگرایی فرهنگی، سکولاریسم و... استنباط کنیم. اساسا جای
بحث این مفاهیم در ادبیات نیست. به ویژه در ادبیات کلاسیک که نظم و شعر است.
بهتر این
است به ادبیات از چشمانداز احساسی-عاطفی بشری و زیباییشناسی زبان و بیان (تصویر
و تخیل) توجه شود تا دیده شود احساس و عواطف بشری چقدر در ادبیات توسعه و عمق
یافتهاست نه اینکه مفاهیم عقلی چقدر بازتاب یافتهاست. تعدادی ندانسته و سادهانگارانه
از ادبیات بهرهکشی غیر ادبی میکنند، میخواهند ادبیات را به غیر ادبیات تقلیل
بدهند؛ کمبود و فقدان عقلانیت کنونی جامعه را از ادبیات کلاسیک استخراج و استنباط
کنند یا کمبودهای عقلانی خود و جامعه را با این استنباطهای سادهانگارانه نادیده
بگیرند. اینگونه برخورد از سویی سادهانگارانه و از سویی، ارتجاعی است؛ حتا اگر
برای توجیهی برخورد مدرن به ادبیات کلاسیک صورت بگیرد که گویا در ادبیات کلاسیک
ما مدارا و رواداری وجود داشته و قابل درک بودهاست.