مقدمه
در این نوشتار از جایگاه معشوق، عاشق و رقیب در جریان شعر
نیمایی و شعر پسانیمایی گزارش ارایه شدهاست؛ زیرا جریان غالبِ شعر معاصر فارسی،
جریان نیمایی و پسانیمایی است. بنابراین شاخه غزل معاصر در این گزارش چندان مورد
توجه قرار نگرفتهاست. این گزارش، بیشتر کلی و اجمالی بوده؛ فقط شعر چند شاعر
مطرح، از جمله: نیما، شاملو، فروغ و تعدادی از شاعران زن، نمونه درنظر گرفته شدهاست.
جایگاه عاشق و معشوق در شعر سنتی و مدرن
پیش از اینکه بهمعشوق و عاشق در شعر معاصر فارسی پرداختهشود،
بهتر است بهجایگاه عاشق و معشوق در شعر سنتی پرداخت تا متوجه تحولی شویم که در
مفهوم عشق و جایگاه عاشق و معشوق از شعر سنتی به شعر معاصر رخ دادهاست.
در شعر سنتی رویکرد غالب از عشق ایناست که عشق از دست غیری
در وجود ما پرتاپ میشود و ما هدف دست غیر تیر عشق قرار میگیریم؛ بهاینمعنا که
تصور از عشق، میتافیزیکی است. جایگاه عاشق و معشوق نیز نسبتا مشخص است. عاشق بهعنوان
فاعل نفسانی مرد است و معشوق، زن است که نباید فاعل نفسانی باشد. عاشق (مرد) معشوق
را میخواهد اما معشوق (زن) آرام و خاموش است. درکل مفهوم عاشق و معشوق، از ساختار
دوتایی تقابلگرایانه تابعیت میکند؛ زیرا اوصافیرا که عاشق دارد، معشوق برخلاف
این اوصافرا دارد یا بهتر است گفتهشود که معشوق عاری از اوصافی است که عاشق آن
اوصافرا دارد. عاشق نفس و غریزه دارد، نیازمند و اهل خواهش است؛ معشوق از نفس و
غریزه عاری دانسته شده، بینیاز است. عشق در شعر سنتی گاهی دارای دو رکن است (عاشق
و معشوق) و گاهی دارای سه رکن که عاشق، معشوق و رقیب میباشد.
اما در شعر معاصر فارسی مفهوم عشق دچار تحول میشود. تصور
میتافیزیکی و اینکه خاستگاه عشق دست غیری باشد، اهمیتاش را از دست میدهد؛ عشق
امر انسانی و بشری دانستهمیشود که خاستگاه آن ساختِ بیولوژیک و فیزیک انسان است.
در دهه چهل فروغ فرخزاد مصاحبهای با رادیو تهران دارد. در این مصاحبه فروغ مرز
برداشت از عشق در شعر سنتی و معاصر فارسیرا مشخص میکند. بهنظرم این مصاحبه فروغ
از تاریخیترین مصاحبه و سخنان درباره عشق در شعر سنتی و معاصر است که قبل از فروغ
کمتر کسی چنین تفکیکی از عشق در شعر سنتی و معاصر فارسی ارایه کردهاست.
عشق در شعر معاصر دیگر از آن ساختار دوتایی و تقابلی پیروی
نمیکند که یکطرف عاشق با اوصاف خود و طرفدیگر معشوق خلاف آن اوصاف قرار داشتهباشد.
طوریکه در شعر سنتی عشق رکنی دیگر نیز دارد که رقیب است؛ اما در شعر معاصر از
رقیب با آن مفهوم، خبری نیست و جایگاه رقیب در شعر معاصر مشخص نیست. عاشق و معشوق
در شعر سنتی معمولا جایگاه ثابت و ایستا دارد که مرد در مقام عاشق قرار دارد و زن
در مقام معشوق. عاشق نیازمند است، از دردِ خواستن برخود میپیچد و حوصلهاش سر میرود،
بردباریاش را از دست میدهد و دست بهناله و زاری میزند؛ اما معشوق بینیاز است،
بردبار و شکیبا است، انگار نفس و خواهش ندارد. در شعر معاصر چنین برداشت دوتایی
تقابلگرایانه از جایگاه عاشق و معشوق تغییر میکند؛ چنانکه مرد در جایگاه عاشق
قرار دارد، زن نیز میتواند در جایگاه عاشق قرار گیرد و مرد معشوق باشد؛ اینکه
جایگاه عاشق و معشوق در شعر معاصر ثابت و ایستا نیست، در تبادل قرار دارد، معشوق
میتواند در جایگاه عاشق باشد، عاشق در جایگاه معشوق. زیرا عاشق و معشوق دارای
غریزه و فعلِ نفسانی عشق دانستهمیشود که میتوانند نسبت بهم عشق بورزند و
نیازمند عشقورزی باشند. پس میتوان گفت در شعر معاصر فارسی باید بیشتر از عشق سخن
گفت تا از عاشق و معشوق. برای اینکه در برداشتِ شعر معاصر از عشق با آن ساختار
دوتایی عاشق و معشوق روبهرو نیستیم؛ بلکه با عشق روبهرو استیم که هر دو طرف عشق،
فاعل نفسانی استند و در جایگاه عاشق و عشقورزی قرار دارند.
معشوق در شعر معاصر
در بحث «جایگاه عاشق و معشوق در شعر سنتی و مدرن» اشاره شد
که بهتر است بحث در شعر معاصر از عشق باشد تا از عاشق و معشوق؛ زیرا عاشق و معشوق
که در شعر سنتی مفهوم و جایگاه ثابت داشتند، این مفهوم و جایگاه را از دست دادهاست.
بنابراین منظور ایناست که چگونه جایگاه سنتی عاشق و معشوق دچار تحول شد و عشق
امری انسانی و زمینی دانستهشد. در شعر سنتی همیشه تصور بر این بوده که معشوق باید
زن باشد. ژرفساختِ توصیف و ویژهگیهای معشوق حتا که معشوق یک مفهوم میتافیزیکی
بوده، زنانه است. در شعر عرفانیکه گویا معشوق خداوند است؛ این معشوق نیز چنان
بیان میشود که یک ابرزن باشد. بنابراین ژرفساختِ مفهوم اساطیری معشوق شاید بهدورهای
از زندگی اساطیری بشر برگردد که زن درجایگاه ایزد و خدای قیبله بودهاست. بهاین
اساس معشوق درهرصورت با اوصاف و ویژهگیهای زنانه بیان شدهاست.
نخستین تحولی که در مفهوم عشق در شعر معاصر رخ میدهد،
زمینیشدن مفهوم عشق است و دومین تحول در مفهوم و جایگاه عاشق و معشوق است که زن
میتواند در مقام عاشق و مرد در مقام معشوق قرارگیرد. زن عاشق، مرد مورد علاقهاشرا
در جایگاه معشوق چنان توصیف میکند که معشوق با اوصاف زنانه نه بلکه با اوصاف
مردانهاش توصیف میشود. در شعر سنتی اگر زنی عاشق مردی است؛ این عشق چنان توصیف
میشود که زن بهعنوان عاشق، معشوق مرد خود را از نظر توصیف زبانی، زن درنظر میگیرد؛
یعنی بهمعشوق خود ویژهگیهای زنانه میدهد یا بهتر است بگوییم از زبان و زیباییشناسی
مردانه در توصیف معشوق مرد خود استفاده میکند. نتیجه این میشود که عاشق و معشوق
ساختار دوتایی ثابت دارد که بهنوعی فاقد جنس واقعی است، بلکه داری جنس ساختاری
است که هر کس در جایگاه معشوق قرار بگیرد، همان اوصاف ساختاری معشوقرا پیدا میکند
و هرکس در جایگاه عاشق قرار بگیرد، اوصاف ساختاری عاشقرا اختیار میکند.
اما در شعر معاصر فارسی این ساختار دوتایی ثابت و جنس
ساختاری عاشق و معشوق تغییر میکند. زن در جایگاه عاشق زبان خود را پیدا میکند و
معشوق مرد یا بهتر است بگوییم مرد مورد علاقهاش را چنان توصیف میکند که زن در
جایگاه عاشق و مرد در جایگاه معشوق قرار دارد. فروغ فرخزاد در شعر فارسی از نخستین
زنشاعرانی است که فراتر از ساختار سنتی مفهوم عاشق و معشوق با جنس خود در جایگاه
عاشق قرار میگیرد و مرد مورد علاقهاشرا با جنسِ مرد بهعنوان معشوق توصیف میکند
که این اقدام شعری و زبانی فروغ در شعر و زبان فارسی رویدادی بیپیشینه است.
«معشوق من
با آن تن برهنه بیشرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط های بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می کنند
...»
با آنکه درنظر فروغ عشق امری متعالی است، اما با وصفی
متعالیبودناش زمینی است؛ زیرا معشوقیرا که او توصیف میکند یک مرد است:
«...
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
...
او وحشیانه آزاد است
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
...
او مردی است از قرون گذشته
یادآور اصالت زیبایی
...»
هرکجا در شعر فروغ سخن از عشق است، عشق زمینی است و هرکجا سخن
از معشوق است، این معشوق یک مرد است که دارای جنس واقعی است نه جنس ساختاری که
معشوق جایگاه زنانه داشتهباشد و عاشق جایگاه مردانه. فروغ بهعنوان عاشق
درشعرهایش جایگاه زنانه دارد و معشوقاش جایگاه مردانه دارد. اگرچه در شعر معاصر
نمیتوان مفهوم عاشق و معشوقرا لحاظ کرد و بهمرد مورد علاقه فروغ عنوان معشوقرا
داد؛ آنچهکه در این نوشته معشوق لحاظ میشود بهاین تعبیر: کسیکه توصیف میشود
معشوق و کسیکه توصیف میکند، عاشق گفتهمیشود. شمسیا میگوید در شعرهای فروغ، سهگونه
معشوق مرد توصیف شدهاست؛ پسران نوجوان دوره نوجوانی شاعر است:
«...
کوچهای هست که درآنجا
پسرانیکه بهمن عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
بهتبسم دخترکی معصومی میاندیشند
که یکشب او را با خود باد برد
...»
مورد دوم مردی استکه شاید در زندگی شاعر حضور داشته اما کنار
رفتهاست، شاعر او را بهصورت مبهم توصیف میکند، معمولا از او بهکلمه «دستها»
یاد میکند:
«...
چه مهربان بودی اییار
اییگانهترینیار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
...
و درسیاهی ظالم مرا به چراگاه عشق میبردی
...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
...»
مورد سوم مردی است که بهصورت متعالی در شعر «معشوق من»
توصیف شده که نمونهاش ارایهشد.
زمینیشدن عشق نیز ارتباط بهچگونگی توصیف معشوق دارد، زیرا
عاشق درهرصورتی جایگاه زمینی و انسانی دارد؛ این انسان است که ابراز عشق میکند،
بنابراین هر انسان، اهل زمین است. این معشوق استکه آسمانی، آسمانی-زمینی یا زمینی
است. در شعر سبک خراسانی، معشوق معمولا بیان زمینی دارد؛ در بخشی از شعر سبک عراقی
گاهی معشوق بیان آسمانی-زمینی دارد، اما اغلب معشوق طوری توصیف میشود که آسمانی است،
بهویژه در شعر عرفانی.
درکل در شعر سنتی، کهنالگو عاشق و معشوق مشخص است که
ساختاری مخصوص بهخود دارد. زیاد بین معشوق آسمانی و زمینی تفاوتی ندارد؛ هر دو
معشوق جایگاه متعالی دارند؛ همانقدر لیلی و شیرین در منظومههای عاشقانه شعر
فارسی متعالی است که معشوق در شعر عرفانی مولانا متعالی است. درهرصورت عشق جنبه،
ماهیت و مفهوم میتافیزیکی دارد که مقدس دانستهمیشود. حتا اگر معشوق، انسان است،
بازهم ماهیت عشق آسمانی است؛ زیرا در ماهیت عشق که مقدس است بین معشوق عرفانی و
زمینی تفاوتی وجود ندارد؛ فقط در ارجاع بهشخصیت معشوق میتوان گفتکه معشوق زمینی
یا آسمانی است.
عشق کلی توصیف میشود. نگاه جزیی بهعشق وجود ندارد. معشوق
زمینی همانقدر بینیاز، سنگدل و مغرور است که معشوق آسمانی است. معشوق آسمانی
همانطور توصیف میشود که معشوق زمینی توصیف میشود. بهاین معنا که معشوق آسمانی
و زمینی درکلیتِ توصیف نیز چندان ازهم تفاوت ندارند. هر دو گیسو، چشم و ابرو دارد
که تشبیه و استعاره آن نیز معمولا یکسان است؛ در تاویل خوانندهها است که تفاوت
میکند معشوق آسمانی یا زمینی است.
شنیدن اینکه عشق و معشوق مولانا میتواند زمینی باشد برای
ما فارسی زبانها غیر قابل قبول و حتا اهانت بهمولانا و شعور ما تلقی میشود.
تنها درباره مولانا نه بلکه درباره سخن عشق و معشوق در شعر فارسی معمولا برداشت
ما این است که هدف شاعر از عشق، عشق حقیقی است و منظور شاعر از معشوق، خداوند است.
اگر خیلی وضاحت داشتهباشد که معشوق شاعر یا معشوق در شعر خداوند نه انسان است؛ با
اینهم مخاطب فارسی زبان شعر فارسی بهاین نظر است که این عشق حقیقی بوده نه مجازی؛
یعنی اینکه زن ومرد باهم عشق میکنند و دست بهبدن یکدیگر میبرند، اینگونه
نبودهاست، بلکه در یکدیگر حقیقت عشقرا که عشق بهخداوند باشد، میدیدهاند. در
برداشت ما زشت استکه عشق آنهم عشق در شعر فارسی بهگرایش جنسی ارتباط پیدا کند؛
زیرا نگاه بهجنس و گرایش جنسی مثبت نه بلکه منفی بوده که از نظر فرهنگی تابو و
نابهنجار دانسته میشدهاست.
در شعر معاصر فارسی این نوعِ نگاه شکستانده شد. نیما میگوید
در شعر سنتی معمولا روی معشوق توصیف میشود؛ بنابراین باید از زاویهدید دیگر بهمعشوق
نگاه کرد و معشوقرا توصیف کرد، تاکید میکند اگر از بناگوش بهمعشوق نگاه کنیم،
زیباییهای را در معشوق برای توصیف میبینیم. بهتعبیر نادرپور شعر معاصر بهدید
تازه و بافت تازه نیاز دارد. دید که در روابط زبان و اشیا، وَ روابط اشیا به اشیا
تازه شد، بافت نیز تازه میشود؛ این دید تازه و بافت تازه استکه شعر میتواند
معاصر شود.
پس باید با چگونگی نوع نگاه بهعشق، ماهیت عشق سنتی دچار
تحول میشد تا با تحول این نوع نگاه، توصیف معشوق و جایگاه معشوق نیز در شعر معاصر
از شعر سنتی تفاوت میکرد. در شعر معاصر، دید درباه عشق، عوض شد. عشق در روابط زن
و مرد توصیف شد که خاستگاه آن گرایش جنسی انسان (زن و مرد) دانستهشد. اگر نسبت بهعشق
در شعر معاصر نگاه متعالی نیز داشتهباشیم، بهاین معنا نیست که عشق ماهیت
میتافیزیکی دارد، بلکه بهاین معنا استکه داشتن گرایش جنسی انسان امری مثبت است و
بیان عشق گونهای از مثبتاندیشی گرایش جنسی زن و مرد است که در شعر بازتاب پیدا
میکند و توصیف میشود. بنابراین با تحول مفهوم عشق در شعر معاصر، جایگاه، مفهوم و
چگونگی توصیف معشوق نیز تفاوت کرد. معشوق جنبه نفسانی پیدا کرد، معشوق از جایگاه
نوعی، ساختاری و کهنالگوییاش جایگاه انسانی و بشری پیدا کرد و دارای بدن شد که
لب، کمر، دست، دندان، هوس، میل، خواهش و... داشت؛ دیگر بینیاز نبود، حتا معشوق
نیز از نظر نیازمندی، خود میتوانست عاشق باشد.
نیما، شاملو، بهخصوص فروغ در زمینیکردن عشق و زمینیکردن
جایگاه معشوق خیلی تاثیر داشتهاند، تا اینکه معشوق در شعر فارسی فردیت یافته و
جزیی از تجربه زیسته عاشقانه شاعر دانسته شدهاست. در شعر نیما تجربه عشقرا خیلی
بهصورت خاص نداریم، آنچه داریم نوع نگاه انسانی بهعشق است. معمولا تجربههاییکه
از عشق در شعر نیما مطرح شده در رباعیهای بهگویش مازندارانی و رباعیهای فارسی
نیما بازتاب یافته که معشوق این رباعیها، زنی بنام کیجا است؛ روی و بر سپید دارد،
موی بلند دارد، زنی است مثل مردم و در بین مردم زندگی میکند مانند معشوق ساختاری
و نوعی شعر فارسی بینیاز از زندگی در تخت عاج نشسته نیست. درکل، معشوق در شعر
نیما تجسم و تفرد پیدا نمیکند که با جزییات توصیف شود. در شعر نیما فقط ماهیت عشق
و نوع نگاه بهمعشوق زمینی و انسانی میشود، اما توصیف عشق و معشوق کلی مطرح میشود
که بنابه زندگی و درگیریهای فرهنگی نیما شاید عشق مجال چندانی پیدا نمیکند که
تجربهی زیستهای خیلی خاص در زندگی شاعر شود.
در تجربه شاعرانه شاعران مرد از دوره نیما و سبک شعرنیمایی
یا متاثر از تحول شعرنیمایی در تجربه شاعرانه شاملو است که معشوق، تفرد پیدا میکند؛
معشوق شعر شاملو نه یک معشوق ادبی بلکه معشوقی است واقعی که زنی بنام آیدا است.
اگرچه نوع نگاه شاملو بهمعشوق متعالی استکه بهگونهای کهنالگو معشوقرا وارد
توصیف آیدا کرده و دغدغه متعالی خویشرا از عشق و معشوق در شخصیت واقعی معشوق که
آید باشد، بازتاب دادهاست؛ با اینهم مفهوم معشوق در شعر شاملو از رکسانا تا آید
تفاوت میکند؛ در توصیف آیدا، چهره زن بهعنوان معشوق بازتر میشود، دیگر آیدا
مانند رکسانا زن اثیری نیست که فرشته تصور شود، بلکه زن واقعی استکه شاعر و آیدا
مانند دو انسان باهم عشق میورزند.
اما اینرا باید درنظر داشتهباشیم که شاملو در عشق دنبال
پناهگاهی است تا درآن پناهگاه آرامش پیدا کند؛ بنابراین معشوق برای شاملو اعتبار
پناهگاه را دارد و عشق ماهیت مسکن و آرامشبخش دارد. از ایننگاه عشق در شعر شاملو
با وصفی زمینیبودن و واقعیبودن بهصورت متعالی مطرح شده که معشوق واقعی و زمینی
نیز جایگاه متعالی دارد. یعنی عشق بهتعبیر امروزی و خیلی اروتیک آن که دست ودلبازی
و لذتبردن از رابطهای باشد نیست، بلکه عشق در شعر شاملو بهنوعی یافتن دیگری یا
همان نیمه گمشدهی خویشتنِ خویش است.
«کیستی که من
اینگونه
بهاعتماد
نامِ خود را
با تو میگویم
کلیدِ خانهام را
در دستت میگذارم
نانِ شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب میروم؟
...»
در این شعر دیده میشود، شاملو از عشق که فقط لذت باشد عبور
میکند بهپناهگاه عشق. تصور پناهگاهداشتن از عشق، در عشق متعالی و در معشوق
متعالی میتواند مطرح باشد؛ زیرا عاشق از عشق برداشت معنوی و هستیشناسانه دارد که
میخواهد عشق موجب آرامش هستیشناسانه او شود. عشق فقط یک دست ودلبازی، خوشداشتن
و میل جنسی و رفع این میل نیست؛ بلکه بهنوعی میل جنسی دچار نگرش انتزاع هستیشناسانه
و معنوی میشود. جدا از نگرش متعالیبودن عشق، در شعر شاملو بدن زن بهعنوان معشوق
بیشتر گشوده میشود و از چشماندازهای نسبتا تازه بهبدن زن نگاه میشود که حضور
معشوقرا زمینی، تنانه و جسمپذیرتر میکند:
«بوسههای تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغاند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت
رازیست جاودانه
که درخلوتی عظیم
با مناش درمیان میگذارند.
تنِ تو آهنگیست
و تنِ من کلمهای که درآن مینشیند
تا نغمهای در وجود آید:
سرودی که تداوم را میتپد.
...»
عاشق در شعر معاصر
جایگاه و مفهوم عاشق در شعر معاصر نیز دچار تحول شدهاست.
در شعر سنتی معمولا جایگاه عاشق، ساختاری و کهنالگوگرایانه بود که از نظر کهنالگویی
جنس نرینه داشت؛ یعنی اگر زن نیز در جایگاه عاشق قرار میگرفت با زبان مردانه صحبت
میکرد که این نگرش در واقع تابیعت از زبان مردانه و زیباییشناسی ادبیات مردانه
بودهاست. تعدادی از شاعران زنرا داریم، معشوقرا چنان توصیف کرده که انگار ایشان
مرد و معشوقهای شان زن باشند:
«...
بشد عمری مسلمانان که در دل
مرا مهر رخ آن مهجبین است
...» (ملک خاتون)
«خط آمد بر رخت ای سیمتن آهستهآهسته
بیرون شد سبزهات گرد چمن آهستهآهسته
...
بت نامهربانم مهربان گردید میترسم
مباد بشنود چرخ کهن آهستهآهسته
...» (مخفی بدخشی)
اما سرانجام در شعر معاصر زنان بهزبان و بیان خود از عشق و
معشوق مرد دست پیدا میکنند. این دست پیداکردن موقعی صورت میگیرد که مفهوم عشق
دچار تحول میشود و جایگاه عاشق و معشوق نیز از آن ثبات سنتی و ساختاریاش تغییر
میکند؛ اینکه زن نیز در جایگاه عاشق میتواند قرار بگیرد و بهعنوان فاعل نفسانی
از خواهش تنانه خویش سخن بگوید و از جایگاه سوژه، بدن مرد را ابژه عشق در جایگاه
معشوق قرار بدهد. بنابراین در بخش «عاشق در شعر معاصر» از زن در جایگاه عاشق با
ارایه نمونههای شعری سخن گفتهمیشود؛ اینکه چگونه زنان درشعر، در جایگاه عاشق
قرار گرفتهاند:
«...
انگور در پیاله چشمت شراب شد
تا اینکه چشمهای تو عینالقضات شد
...» (موسوی)
«...
دلش نازکتر از چینی و
چشمانش تموچینیست
...» (لیلا صبوحی)
«...
خیره بهبازوانش
موهایمرا شانه میکنم
خوشحالت میشوند
خوابیده
از دستم برنمیآید
بگویم چگونه...
چشمان بستهاش، کوزه عسل
...» (محمدی اردهالی).
«...
دو حبه انگور میخوش و در هرکدام یک هسته سیاه
زیر برگ پلکهایت
چشمک میزنند
چگونه مردی هستی
نرمتر از ابر شلوارپوش مایوکوفسکی
...» (بهرامی)
«...
ایمهربان
شانههایت زیر پیراهن
چون کوههای زادگاهام در زمستانها
...» (صفایی بروچینی)
«... چشم که گشودیم
انگار ستونهای خواب عمیقی بودیم
در برهوت
پنجرههای چوبی زنی هندو
زنی دوووووووور
که دنیایی داشته، بزرگتر از اشتیاق زمانه من
به فشردن انگشتهای گندمیت
بوسیدن لبهای تشنهات
که شیره انگور است
...» (جعفری)
«...
آغوش تو هنوز
عرصهای سبز است
برای مادیان سرکشی
که زیر پوست من
بهتاخت میدود
...» (کراناز موسوی)
«...
او غنوده است
روی ماسههای گرم
زیر نور تند آفتاب
از میان پلکهای نیمهباز
خستهدل نگاه میکند
جویبار گیسوان خیس من
روی سینهاش وزان شده
بوی بومی تنش
در تنم وزان شده
...» (فروغ فرخزاد)
این موارد نمونههای است از شعر معاصر زنان که از جایگاه
عاشق، عشق و معشوق مرد (مرد مورد علاقه)را توصیف کردهاند. نمونههای زیادی در
شعر زنان پیدا میشود که اروتیکتر از این نمونهها است و تصرفهای زبانی زنانه
نیز در آن نمونهها بیشتر اتفاق افتادهاست؛ اما این نوشتار که بیشتر نگاهی اجمالی
و گزارشی دارد، مجال بررسی نمونههای بیشتر را نداشت؛ بنابراین بهصورت مدخل مطرح
شد.
رقیب در شعر معاصر
اگر بخواهیم از رقیب در شعر معاصر فارسی گزارشی ارایه کنیم؛
بنابه پیشفرض سنتی از رقیب در شعر معاصر جایگاهی برای رقیب پیدا نمیتوانیم که
طبق شعر سنتی در وسط عاشق و معشوق (چه عشق عرفانی و چه زمینی) رقیبی حضور داشتهباشد.
چنانکه اشاره شد، ماهیت عشق در شعر معاصر تغییر کرده و جایگاه ثابت عاشق و معشوق
نیز دچار تحول شدهاست؛ بنابراین با تغییر ماهیت عشق و با تحول جایگاه عاشق و
معشوق، رقیب جایگاه سنتیاش را در شعر معاصر از دست دادهاست. عاشق و معشوقرا بهعنوان
مصطلح در شعر معاصر میتوان درنظر گرفتکه از شعر سنتی رسیده و هنوز بهنوعی دارای
معنا است اما از رقیب بهعنوان مصطلح نیز در شعر معاصر نمیتوان سخن گفت و جایگاه
برایش درنظر گرفت.
با تحول ماهیت عشق و جنبه فردیت پیداکردن عاشق و معشوق که
عاشق و معشوق در فردیت خویش اختیار دارند و میتوانند در عشق دست بهانتخاب بزنند،
بهگونهای ضرورت و ماهیت رقیب دیگر از کاربرد افتادهاست و اعتبار هستیشناسانه
آنچنانکه در شعر سنتی داشت در شعر معاصر ندارد. در منظومههای عاشقانه شعر فارسی
معمولا در وسط عاشق و معشوق یک رقیب واقعی داریم که در منظومه لیلی و مجنون، نوفل
است و در منظومه خسرو و شیرین، میتوان رقیب فرهاد، خسرو را دانست. در منظومههای
عرفانی نیز حضور هستیشناسانه رقیب بهعنوان اهریمن، دیو، شیطان و نفس در برابر
عشق عاشق (عارف) بهمعشوق (خدا) وجود دارد که ممکن عارف را از راه بیراه کند.
اما در
شعر معاصر با چنین کارکردهای از حضور رقیب نمیتوان سخن گفت. درصورتیکه بخواهیم
تحول حضور هستیشناسانه رقیبرا در شعر معاصر دنبال کنیم، بایستی بهصورت جدی ژرفساخت
هستیشناسانه رقیبرا در شعر معاصر بررسی کرد و دید که رقیب خود را چگونه در شعر
معاصر نشان دادهاست؛ بنابراین بحث رقیب در شعر معاصر فارسی نیاز بهپژوهش و تحقیق
جدی و مستقل دارد.