پیش از این که به تناقض ها در شاهنامه پرداخته شود یا از انتقادها بر شاهنامه
و فردوسی سخن گفته شود، بجا و مناسب این است تا رابطهِ فردوسی و شاهنامه مشخص شود؛
بعد از مشخص شدن این رابطه می توانیم از چرایی تناقض و چگونگی انتقاد بر شاهنامه
سخن بگویم وُ، توجه کنیم آیا فردوسی را مسوول این تناقض ها می توان دانست یا اصولن مطرح کردن انتقاد بر
مبنای تناقض های شاهنامه بر فردوسی و شاهنامه، بجا نیست!
همه می دانیم که فردوسی ناظم شاهنامه است و بر جنبهِ ادبی، توصیفِ صحنه های
رزمی و بزمی و تا جایی بر پیوند دهی داستان ها و درکل بر چگونگی سخن ورزی در انتقال
بیان موضوع داستان های شاهنامه از نثر به نظم مسوول است؛ چنان که خودش می گوید:
«پی افکندم از نظم کاخ بلند/ که از باد و باران نیابد گزند».
بنابر این آنچه را که می توان با صراحت در مناسبت فردوسی با شاهنامه گفت، این
است که فردوسی، شاهنامه را نظم کرده است. طبیعی است که نثر امکان های روایتگری و
توصیفی خود را دارد و نظم امکان های ادبی و توصیفی خود را که در نثر یک موضوع را
می توان به گونه ای پرورد و بیان کرد، وَ در نظم به گونه ای دیگر پرورد و بیان
کرد؛ زیرا نثر و نظم هر کدام امکان ها و محدودیت های خودش را برای بیان سخن و سخن ورزی
دارد. نمی توان نثر را بنا به همان کلمه ها و چگونگی توصیف و روایتی که در نثر
آمده به نظم درآورد؛ همین طور نمی شود صد درصد توصیف و چگونگی بیان نظم را به نثر
پیاده کرد. سخنی منثور را کسی نظم می تواند، شاعر و ناظم باشد، با استفاده از ذوق
شاعری و توانایی ناظمی اش، در ضمنِ نظم داستان ها بین رویدادهای داستانی مناسبت
ایجاد کند و با استفاده از ذوق شاعری، با توصیف، صحنه آرایی کند؛ مهمتر از همه
بتواند چگونگی انتقال بیان موضوع را از منطق نثر بنا به منطق نظم با امکان های
ادبی نظم و معرفت حماسی مدیریت و ارایه کند.
در چگونگی انتقال بیان موضوع از نثر به نظم، فردوسی بسیار موفق بوده است که
جذابیت شاهنامه نیز برای خواننده ها در چگونگی انتقال موضوع است، اگرنه در روزگار فردوسی،
شاهنامه های منثور و حتا منظوم بودند اما فردوسی شاهنامه را از نظر زبان و بیان
چنان نظم کرد که ذوق، احساس و عواطف خواننده ها را نه تنها که تسخیر کرد بلکه به
خواننده ها ذوق و احساس هنری نیز بخشید.
فردوسی ناظم شاهنامه است؛ بنابر این مسوول رویکرد نظم شاهنامه است و از نگاه
کم و کاستی های چگونگی نظم شاهنامه می توانیم بر فردوسی انتقاد وارد کنیم اما از
نظر موضوع و محتوای داستانی و تناقض های که بنا به عقلانیت معاصر می تواند در
شاهنامه قابل تشخیص باشد، نمی توان بر فردوسی انتقاد وارد کرد. مشخص است که چرا
نمی توان بر فردوسی انتقاد وارد کرد برای اینکه فردوسی خالق داستان های شاهنامه
نیست؛ داستان های شاهنامه به عنوان حقیقت های داستانی اساطیری و حماسی قبل از
فردوسی وجود داشت که فردوسی آنها را نظم کرد و احتمال دارد چند داستان را در تسلسل
داستانی شاهنامه جابجا کرده باشد. ماخذ عمده فردوسی شاهنامه منثور ابومنصوری بود
که بنا به خط روایتی و تسلسل داستانی همان شاهنامه منثور، شاهنامه فردوسی سروده
شد؛ اما فردوسی داستان های را که پیش از دسترسی به شاهنامه ابومنصوری سروده بود یا
در هنگام سرایش شاهنامه به داستان های دست یافت که آنها نیز در شاهنامه ابومنصوری
نیامده بود؛ او این داستان ها را در تسلسل داستانی شاهنامه که مبنای آن بر اساس
شاهنامه ابومنصوری گذاشته شده بود، جابجا کرد. این جابجایی بر اساس روایت پادشاهی
صورت گرفت. به طور مثال، داستان بیژن و منیژه را فردوسی در دوره پادشاهی کیخسرو
جابجا کرد بنابه چند نشانه: بیژن پسر گیو است و گیو از پهلوانان دوران کیخسرو است؛
کیخسرو در جام گیتی نمایی بیژن را می بیند و رستم برای رهایی بیژن به توران می رود.
درکل، در جابجایی این داستان ها و در پیوند دهی آنها با رویدادهای داستانی قبل و
بعد از آن داستان، دقت و توجه شده است که بنا به تسلسل داستانی و خط روایتی، برای
خواننده های معمولی، جدابافتهِ جداتافته به نظر نمی رسند. اما کسی که برای پژوهش
شاهنامه را می خواند ممکن است به تناقض در جابجایی و پیوند دهی بعضی از داستا نها
پی ببرد. ذبیح الله صفا در این باره به داستان رفتن رستم به توران پس از کشته شدن
سیاووش برای کین خواهی اشاره می کند و می گوید که این داستان با داستان های جنگ
کیخسرو با تورانیان و افراسیاب برای خون سیاووش چندان پیوند و ربط منطقی نیافته
است؛ برای این که در این جنگ، رستم توران را ویران کرد و سه سال در توران فرمانروایی
کرد اما در دوران کیخسرو، سال ها تورانیان با ایرانیان جنگید و دربرابر ایرانیان
مقاومت کرد. به نظر ذبیح الله صفا داستان رفتن رستم به توران و داستان های جنگ
کیخسرو، ازهم مستقل بوده است که در شاهنامه در یک خط روایتی و داستانی جابجا شده
است که این جابجایی می تواند قابل تشخیص باشد.
درباره تناقض های موضوعی و محتوایی شاهنامه باید گفت که این تناقض ها به
فردوسی ارتباط نمی گیرد؛ برای اینکه در داستان ها چنین تناقض های وجود داشته و
مردم آنها را به عنوان حقیقت قبول و باور داشته اند که چنین رویدادهای اتفاق
افتاده است. اگر بخواهیم به تناقض های داستانی شاهنامه اشاره کنیم که از نظر علم و
عقل و منطق معاصر قابل قبول نیست به تناقض های داستانی زیادی برمی خوریم که
اتفاق افتادن آنها در زندگی بشری ناممکن بوده است. طول عمر پادشاهان و پهلوان
تناقض دارد. ضحاک یک روز کم هزار سال پادشاهی می کند. فریدون پنجصد سال پادشاهی
می کند. رستم در جنگ با اسپندیار بیشتر از شش صد سال عمر دارد: «ز شش صد همانا
فزون است سال/ که تا من جدا گشتم از پشت زال». زال در نخستین سال های پادشاهی
منوچهر به دنیا می آید و مرگ رستم در زندگی زال اتفاق می افتد، پس از مرگ رستم تا
پادشاهی بهمن زنده است، فرامرز در جنگ با بهمن کشته می شود، بهمن زال را اسیر می کند
و بعد رها می کند؛ زال در شاهنامه نمی میرد. فریدون خود را اژدها می سازد و در
برابر پسران اش ظاهر می شود، تناقض دارد. اژدها در هفتخوان با رستم سخن می گوید،
تناقض دارد. در داستان اسکندر نیز تناقض ها داریم. با این همه رویدادهای داستانی
به ظاهر متناقض که در شاهنامه داریم؛ اصولن نمی توانیم بر فردوسی انتقاد وارد کنیم
و بگوییم فردوسی نمی دانست که انسان نمی تواند خود را اژدها بسازد، یا اژدها مانند
آدم سخن بگوید و...! مهم نیست که فردوسی می دانست یا نمی دانست؛ مهم رویدادهای
داستانی ای بود که وجود داشت و بنا به باور مردم حقیقت داشت و بیانگر تجربهِ
معرفتی و داستانی چندین نسل بود که فردوسی نیز تداوم همین تجربه معرفتی و داستانی
بود؛ بنابر باور و تجربهِ معرفتی و داستانی مردم از زندگی و روزگار، این رویدادهای
داستانی در ظاهر متناقض، ساختگی و جعل نبود
بلکه حقیقت های داستانی پذیرفته شده و قابل قبول بودند که هیچ شک و تردید در قبول
آنها وجود نداشت. حالا اگر بخواهیم قبول حقیقت را بر مبنای پرگماتیک و عمل گرایی
بگذاریم و از مردم بپرسیم که شما چه فکر می کنید، قبول و ناقبول آنها را معیار
برای حقیقت بدانیم؛ باید برویم به روزگار فردوسی و از مردم بپرسیم، اگر چنین امکان
وجود می داشت، شاید بیشتر از نود و نُه در صد مردم، این رویدادهای داستانی را از که
نظر ما ظاهر متناقض دارد، به نظر آنها تناقض نداشتند و به عنوان باور مردم حقیقت
داشتند. اگر چگونگی حقیقت و قبول حقیقت را بر مبنای چگونگی سیر تفکر و شکل گیری
تفکر انسان درنظر بگیریم، باز هم توجیهِ اینکه این داستان های در ظاهر متناقض،
تناقض ندارد و حقیقت دارد، بیشتر می شود؛ برای اینکه بنا به شکل گیری تفکر بشر
فهم و قبول از چگونگی حقیقت تفاوت می کند و تصور و باور از حقیقت را بایستی نسبی
بدانیم نه مطلق. آوردن چند نمونه از زبان می تواند به درک امر شکل گیری تفکر و
تصور از حقیقت، رهگشا تمام شود: جهان وفا ندارد. آفتاب زندگی اش غروب کرد. مرغ جان اش
از قفس تن پرید. هر وقتی که از تو جدا می شوم تصور می کنم کوه و دشت، اندوه مرا
احساس می کند و... در این جمله ها جاندار انگاری احساس می شود، یعنی همه چیز
زنده پنداشته می شود. جاندار انگاری و تبادل در شکل گیری تفکر بشر از سافت ها و
نرم ابزارهای مهم در شکل دهی فکر بشر و در مناسبت دهی رویدادها به عنوان روایت و
داستان، بسیار مهم و با اهمیت بوده است. مغز انسان توانایی این را داشته است تا
امکانِ تخیلی ای را فراهم کند که انسان همه چیز را زنده و داری جنس (نرینه و ماده)
فکر کند؛ پس این هم ناممکن نیست که این داستان های در ظاهر متناقض داستان یک دریا
باشد که شخصیت پیدا کرده است و روایت پذیر شده است و ای بسا که داستان های کهن
عاشقانه، داستان عشق آفتاب و ماه باشد که چهره های انسانی یافته و روایت شده است.
تبادل در تفکر انسان باستانی این امکان را فراهم می کرد که یک فرد، خودش را
درخت تصور کند و یا درخت را انسان. بنابر این در تفکر انسان باستانی، جانداران،
انسان ها و بیجان ها می تواند بی نهایت بهم و به چهره های متفاوت تبدیل شوند که
این منطق جاندار انگاری و تبادل به تفکر انسان باستانی و اساطیری امکان می داد تا
داستان ها و روایت های ارایه کند که نتیجه و چگونگی پدیدار فکری انسان باستانی
باشد که امروز به نظر ما متناقض به نظر می رسد اما این تناقض نیارمند تامل و
اندیشه است تا ما بنا به این تناقض ها بتوانیم چگونگی شکل گیری تفکر انسان را درک
و تشخیص کنیم؛ از این نگاه این داستان های شاهنامه نه تنها که قابل نقد است بلکه
اسناد و منابع است برای مطالعه چگونگی شکل گیری تفکر انسان. بشر باستانی هنوز به
نرم ابزارها و سافت های عقلی، کلامی، منطقی و علمی که ما به آن دست یافتهایم دست
نیافته بودند.آنها فقط به نرم ابزار اساطیری در تفکر دست یافته بودند که در این
سافت مرز واقعیت (جهان بیرون) و ذهن (رویدادهای درونی مغز) چندان مشخص نبود و آنچه
را که انسان در ذهن یا خیال خود به یاد می آورد، با چیز و رویدادی که در بیرون می دید
در حقیقی بودن شان هیچ تفاوتی نداشت و یک رویداد یا یادآوری ذهنی برایش همانقدر
واقعی بود که یک رویداد واقعی. یک انسان باستانی موقعی که دوست مرده اش را به یاد
می آورد، باورش این بود که او را دیده و با او سخن گفته است؛ این تصورش به این
معنا بود که دوست اش از جهان نامریی وارد جهان مریی شده است و با او حضور بهم
رسانده و بعد رجعت کرده است به جهان نامریی. تخیل به این معنا نیست که نیروی
معنوی، روحانی یا شیطانی در وجود انسان باشد و از وجودش بیرون شود و برود چیزها را
فراتر از زمان و مکان یا در زمان ها و مکان های متفاوت ببیند و همزمان در زمان و
مکان های متفاوت باشد وَ رویدادها و چیزهای متفاوت را از زمان ها و مکان های
متفاوت بهم مناسبت و ربط بدهد؛ بلکه تخیل رویدادی مغزی یا فعالیت ها و همکاری های
بخش های مغز باهم است برای ارایهِ تصویری از واقعیت ها که آن واقعیت ها نابود شده اند
یا در غیبت قرار گرفته اند؛ بنابر این، تخیل ترکیب و مناسبت دهی خلاقِ تصویر
واقعیت های است که از واقعیت در مغز ثبت شده و فیلم و تصویر واقعیت در ذهن مانده
است؛ بنابر این مغز انسان این تصاویر جاه مانده از واقعیت ها را (هر واقعیتی کیفیت
تصویری (مغشوش یا شفاف) خود را دارد) باهم به طور خلاق ترکیب می کند و بنا به خواهش
و آرزو فرد، رویدادهای روایتی و معرفتی متفاوت را ابداع و خلق می کند. اما انسان
باستانی، چندان تفکیک بین رویداد واقعی و ذهنی (تخیلی) نداشت. از این نگاه داستان های
در ظاهر متناقض شاهنامه، صورت تفکر انسان باستانی است که خودش را در داستان و
روایت نشان می دهد. مهمتر از همه به داستان های در ظاهر متناقض شاهنامه از نظر
علم اساطیری (اسطورهشناسی) روانکاوی و علم هرمنوتیک نگاه باید کرد؛ زیرا در
اسطوره شناسی امروز، داستان های اساطیری مانند داستان فریدون، ضحاک، زال، جمشید و
حتا رستم، دربردارندهِ حقیقت های در زندگی بشر است که اهمیت مطالعه را دارد و می تواند
از این داستان ها واگشایی معنایی شود و حتا می تواند روایت و داستان از یک رویداد
واقعی مانند سیل، زلزله، بهار، تابستان، خزان و زمستان باشد که در روایت داستانی
ارایه شده است و به عنوان چهره های انسانی شریر و نیک، شخصیت یافته اند.
بنابر این برای این داستان های در ظاهر متناقض شاهنامه از فردوسی نمی توان
انتقاد کرد که گویا او عقلی سنجش نکرده و درستی و نادرستی رویدادهای داستانی را
نداسته است؛ درحالی که مهم دانستن و ندانستن فردوسی نیست چون کار فردوسی انتقال
بیان موضوع از نثر به نظم است نه تحلیل عقلی و تاریخی رویدادهای داستانی که این
رویداد داستانی چه زمانی اتفاق افتاده و از نظر عقلی چقدر قابل توجیه است یا نیست.
مهم رویدادهای داستانی استند که جدای از عقل پذیری و عقل ناپذیری وجود داشته و
فردوسی آنها را نظم کرده است و در ضمن نظم، تاکید بر معناداریی چنین رویدادهای
داستانی نیز کرده و گفته، رویدادهای داستانی هست که بنا بر عقل و عادت روزگار قابل
درک و قبول نیستند اما درکِ معنای شان نیاز به تامل و دقت بیشتر دارد:
تو این را
دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد دگر
بهرهِ رمز و معنی برد
فردوسی با نظم این داستان ها به این داستان ها ماندگاری بخشید و برای معرفتِ
داستانی گذشتگان ارج گذاشت و با امانتداری و صداقت، معرفت داستانی آنها را از
رویدادهای زندگی و جهان، نظم کرد.
داستان های در ظاهر متناقض شاهنامه به شاهنامه از نظر شکل گیری و چگونگی تبارز
و پدیدار تفکر انسانی اهمیت میدهد، زیرا
نشان میدهد که تعدادی از داستان های شاهنامه از خیلی گذشته های دور شکل گرفته
است؛ از زمان های که هنوز مرزی مشخص بین واقعیت و تخیل و بین جانداری و بیجانی (امرِ
زنده و مرده) شکل نگرفته بوده است؛ برای اینکه داستان های در ظاهر متناقض شاهنامه
را می توان از نظر اسطوره شناسی تعبیرهای طبیعت گرایانه کرد و شخصیت های داستانی
این داستان را رویدادهای طبیعی دانست؛ طوری که اسطوره شناسان، شخصیت ضحاک را
رویداد طبیعی و غار آتشفشانی می دانند ویا هم می توان از این رویدادهای در ظاهر
متناقض، تاویل های روان شناسانه و روانکاوانه ارایه کرد، طوری که فروید از داستان های
اساطیری یونانی، تاویل های روانکاوانه ارایه کرده است. بنابر این، داستان های در
ظاهر متناقض شاهنامه تا قابل انتقاد بر موضوع و محتوای داستانی شاهنامه باشد، بلکه
امکانی برای مطالعهِ چگونگی شکل گیری و چگونگی پدیدار تفکر انسان است که می تواند
از نظر معرفت شناسی شکل گیری تفکر بشر، اهمیتِ خاصِ معرفتی داشته باشد و قابل بحث
و تامل باشد.