انسان با آزادی رابطهی هستیشناسانه دارد. زیرا انسان در
خوبترین شرایط زندگی نیز تصور میکند، آنچنانکه لازم است، آزاد نیست. جدا از
آزادی انسان در مناسبات سیاسی و اجتماعی، وجود انسان از نظر زیستشناسی و هستیشناسی
دچار محدودیت و گرفتاری گرسنگی، سکس و مرگ است. بنابه این تعبیر طبیعتگرایانه یا
جبرگرایانه، انسان آزاد نیست. اما بنابه تعبیر انسانشناسانه انسان میتواند نسبتا
آزاد باشد.
آزادی در تعبیر انسانشناسی، آزادی طبیعی نیست، آزادیای
استکه انسان این آزادی را ایجاد کرده است. این آزادی، آزادی سیاسی و حقوقی است.
انسان جانوری دارای کنش سیاسی و حقوق فردی و اجتماعی در مناسبات بشری است. آزادی
سیاسی و حقوقی ما در حقیقت تشخیص و تعریف حق تعلقها، کنشها و ارتباطات ما است.
اگرنه آزادی از چه و برای چه؟ فکر کنیم آزاد ایم و هر کاری را که بخواهیم انجام میدهیم.
این گونه آزادی فقط حرکت است، حرکتهاییکه حد و مرزی ندارند.
آزادی برای محدود کردن حرکتهای بیحد و مرز ایجاد شده است.
آزادی باید به ما بیاموزاند که چه کسی استیم؟ چه کاری را میخواهیم انجام بدهیم؛
چرا باید انجام بدهیم؟ و... از این نظر نیاز است، برداشتهای بدوی فکری، فرهنگی و
اجتماعی جامعهی خود را نقد کنیم، تا بتوانیم آزادانه بِاندیشیم و به حرکت و رفتار
خود هدف و معنا ببخشیم. هدف و معنای رفتار ما چهگونهگی بیانگر تعلقهای ما با
دیگران، چیزها و جهان است.
طوریکه ما حق زیست در جهان داریم، دیگران و جانوران نیز
حق زیست در جهان دارند. نتیجه این میشود که آزادی درک معنادار خویشتن خود، خویشتن
دیگران، واقعیت جانوران، چیزها و چهگونهگی تعلقهای ما نسبت به جهان است.
انسان جانوری است، بیش از هر جانوری به جانوران، چیزها و
جهان تعلق دارد. این تعلق نشاندهندهی «در جهانبودگی» انسان است. آنچهکه تعلق
گسترده به دیگران، جانوران و چیزها دارد، چهگونه میتواند بیرویه آزاد باشد؟
جانوری آزاد، جانوری استکه تعلق و وابستهگیای در جهان نداشته باشد.
نخستین شناسهی زیستی و وجودی جانور بودن و جانداشتن،
ایجاد تعلق است. اما انسان در بین همهی جانوران زمین گستردهترین تعلق و وابستهگی
را به جانوران، چیزها و جهان دارد. بنابراین آزادی در معنا و مناسبات بشری، درک
حق و حدود تعلق و وابستهگیهای خود و دیگری در مناسبات زیستی با جانوران و در
مناسبات بشری با انسان است.
یادداشتهای زننامه بنابه داناییهای مدرن و فیمنیستی
ارایه شده است. انسانشناسی در کل و انسانشناسی فلسفی میتواند از چشماندازهای
متفاوتی مورد مطالعه قرار بگیرد، اما انسانشناسی و انسانشناسی فلسفی از بحثهای
مهم فلسفههای فیمنیستی نیز است. فلسفههای فیمنیستی توانستهاند بحث انسانشناسی
را مورد بازاندیشی قرار بدهند و انسانشناسی فلسفی را فراتر از انسانشناسی فلسفی
و هستیشناسانهی مردانه طرح کنند. انسانشناسی فلسفی پیشافیمنیستی چه شرقی و چه
غربی اساس و ساختار دوگانه و تقابلی مردانه دارد. در این ساختار دوگانهی تقابلی،
مرد نماد خیر و خوبی و زن نماد و شر و بدی است. خوبی مرد بنابه این درک تثبیت شده
استکه زن بد است. در فرهنگ بدوی مردانه، بدترین توهین به یک مرد این استکه آن
مرد، زن خطاب شود.
از نظر فلسفههای معاصر غربی و فلسفههای فیمنیستی انسانشناسی
فلسفی سنتی مردانه، بدوی و سادهانگار است. از آنجاییکه یادداشتهای زننامه به
اساس داناییهای معاصر و فیمنیستی از فرهنگ بدوی مردانه انتقاد میکند؛ لازم میدانم
در این یادداشت به بحث انسانشناسی فلسفی بپردازم. زیرا برای من فرصتی است تا به
برداشتهاییکه بنابه مطالعاتم در بارهی انسان رسیدهام، به آن برداشتها اشاره
کنم. اشاره به آن برداشتها از سویی مقدمهای بر یادداشتهای زننامه است و از
سویی بیانگر برداشتم در بارهی انسان میتواند باشد.
در آغاز این یادداشت اشاره شد که انسان آزادی را ایجاد کرده
است تا درک حق و حدود تعلق و وابستهگیهای خود را در مناسبات جهانی و بشری مشخص و
تعریف کند. ایجاد آزادی و ایجاد قانون باهم ارتباط دارد. درست استکه قانونها
همیشه تامینکنندهی حق آزادی همگانی و عمومی نبوده است. اما برداشت این بوده که
قانون حق آزادی افراد را تعریف و مشخص میکند. برداشت از نخستین قانون مدون بشر که
قانون حمورابی است تا اعلامیهی جهانی حقوق بشر، تشخیص حدود آزادی و عملکرد انسان
بنابه برداشتهای حقوقی متفاوت است.
ایجاد قانون و آزادی به شهر ارتباط دارد. پیش از زندگی شهری
در بین اعضای گلههای ده نفری نیازی به ایجاد قانون و آزادی نبود. گلههای ده نفری
دنبال زندهماندن بودند اما انسان در شهر دنبال حقوق فردی و آسایش در زندگی است.
فهم حقوق و آزادی از زندگی در شهر آغاز میشود. به تعبیر ارسطو خیر هر چیز در این
استکه طبق طبیعت خویش رفتار کند. زیرا غایت هر چیز بستهگی به طبیعت آن چیز دارد.
اما حقوق و آزادی انسان طبیعی نه، تاسیسی است و بنابه ضرورت زندگی در شهر ایجاد
شده است. بنابراین انسان بودن در شهر یک واقعهی زیستی نه، بلکه یک تکلیف اجتماعی
و فرهنگی است.
جانورانِ غیر از انسان بنابه غریزهی خود رفتار میکنند.
هر جانوری طبق شرایط زیستی خود، به اساس امکانات غریزی خود متخصص است. جولا در
لانهسازی آنقدر متخصص استکه شگفتانگیز است. لانهی جولا از نظر کارکرد یک لانهی
حرفهای چندکاره استکه زمینهی زندگی و تغذیهی جولا توسط لانهاش فراهم میشود.
زیرا لانهی جولا دامی برای شکار نیز است. تنها جولا نه، جانوران همه بنابه طبیعت
خود در عرصهی تنازع و بقا متخصصان طبیعی استند.
اما غریزهی انسان مانند غریزهی حیوانات کار نمیدهد که
طبق طبیعت خود حرفهای عمل کند. غریزهی انسان از نظر کارکرد نسبتا دچار سستی و
کمبود استکه این سستی غریزی موجب رخنههای غریزی و رفتار هستیشناسانه در انسان
شده است. رفتار هستیشناسانه در انسان به این معنا استکه انسان برای رفع رخنههای
غریزی خود زبان، عقل و فرهنگ را ایجاد کرده و ابزار را به وجود آورده است.
بنابراین فراتر از غرایز و طبیعت خود رفته و دست به ایجاد دورنما و انتخابهای
متفاوت در زندگی زده است.
انسان بنابه ایجاد زبان و فرهنگ و ساختن ابزار فراتر از
غریزه و طبیعت خویش به عنوان جانوری دارای مناسبات معنادار هستیشناسیک وارد
مناسبات هستی شده است. به این معنا که انسان در وسط طبیعت و هستی قرار دارد. در
غرایز بنیادی حیات، انسان و سایر جانوران باهم غرایز مشترک دارند، اما انسان بر
غرایز خود سرپوش فرهنگی گذاشته و ظاهرا غرایز خود را انکار کرده و مرزگذاریای بین
خود و دیگر جانوران ایجاد کرده است. یعنی اینکه انسان حیوان نیست.
واقعیت و طبیعت انسان به حیوان میرسد؛ فرهنگ و آرمان
انسان، توهم و معنای هستیشناسانه دارد که به انسان این تداعی را خلق کرده است:
انسان فراتر و اشرفتر از حیوان است. اما طبیعت چوناین تفکیکی از ما ندارد.
بنابراین انسان جانوری برزخی در وسط طبیعت و هستی است. روایتهای بشری انسان را
با این برداشت به خدا میرساند که خدا انسان را مانند خود خلق کرده و انسان
نماینده و جانشین خدا در زمین است. دانشهای زیستشناسی و روانشناسی رفتارگرایی
انسان را مانند سگ میداند. پاولف طوریکه کنش سگ را شرطی میداند، به این برداشت
استکه ژرفساخت کنش و رفتار انسان نیز شرطی اما با روپوش فرهنگی است.
درکل انسان حقیقتی بین طبیعت و فرهنگ (هستی) است. انسان از
مناسبات طبیعیایکه دیگر جانوران با طبیعت دارد، دور شده است، اما آنچهکه کمالگرایی
دینی و روایتهای فرهنگی میگوید که انسان میتواند فرشته شود؛ انسان به آنجا نمیتواند
برسد. بنابراین انسان در حقیقتیکه فعلا دارد، کامل است. انسان نمیتواند کاملا به
طبیعت برگردد و ممکن نیست کاملا از طبیعت خویش فراتر برود و بینیاز از آب و هوا و
غذا و نفس به صورت معلق زنده بماند که فرشته شود.
انسان باید نیاز به تعلقهای خود را به زندگی و جهان بنابه
واقعیت طبیعی و فرهنگی خویش شناسایی و رفع کند. در غیر آن، هرگونه کمالگرایی،
اوتوپیاگرایی و آرمانگرایی فرشتهشدن، گمراهکننده و معضلآفرین است. این واقعگرایی
نه، کمالگرایی و آرمانگرایی گناهمدار ازلی استکه بیشترین قربانی را از انسان
گرفته، معنای زندگی را دچار اختلال کرده و مناسبات بشری زندگی معمول انسان را دچار
معضل کرده است.
از چیستی هرچه میتوان میپرسید. از چیستی آزادی نیز میتوان
پرسید. اما از چیستی انسان نمیتوان پرسید که «انسان چیست؟». زیرا هر انسانی، کسی
است. بنابراین از «کیستی» انسان باید پرسید. کیستی بیانگر کلیت نه، بیانگر فردیت
است. برای چیزها و جانوران دیگر میتوان چند ویژگی در نظر گرفت و بعد چیستی آن
چیزها و جانوران را مشخص کرد.
اما برای انسان نمیشود چند ویژگی در نظر گرفت، بعد حکم کرد
«چیستی انسان» این ویژگیها است. اینکه یک انسان چه کرده، چه رفتاری انجام داده،
چه دین و مذهبی دارد، چه قومیتی دارد و چه جنسیتی دارد؛ فراتر از همه موارد بنابه
کیستی خود یک فرد و یک انسان در ارتباط است. اگرچه برای این کیستی نمیشود، ماهیت
میتافیزیکی دینی و غایت فلسفی (انسان فینفسه دارای غایت خویش است) کانتی تراشید؛
اما جدا از ماهیت دینی و غایت فلسفی میتوان کیستی انسان را در مناسبات حقوق بشریایکه
انسان برای خود ایجاد کرده است، در نظر گرفت و به کیستی هر فرد انسان احترام
گذاشت. خطر اینکه به کیستی انسان احترام نگذاریم و از انسان استفادهی ابزاری
کنیم و انسان را به بردگی بکشانیم، بسیار زیاد است. در هر صورت، حقوق و قانونهای
بشری باید طوری تدوین شوند که پاسدار کیستی انسان باشند.
کیستی انسان، خویشتنخواه و خودمدار است. انسان تا خویشتن
خویش را عاقلانه و با خرد انتقادی درنیابد، خویشتن دیگری را نیز درنمییابد. وقتی
خویشتن خویش را دریافتیم که ما احساس، نفس و... داریم، خویشتن دیگران را نیز
درمییابیم که آنها نیز احساس و نفس دارند. یعنی همه دارای چند غریزهی مشترک
بنیادینی استیم که گرسنگی، سکس و مرگ است.
فرهنگ، دوستی و دشمنیهای ما طبق همین غرایز مشترک بنیادین
بشری شکل گرفته و معنا یافته است. اگر واقعا این غرایز را در خود به رسمیت
بشناسیم، در دیگران نیز میتوانیم این غرایز را به رسمیت بشناسیم. به رسمیت شناختن
این غرایز در دیگران موجب میشود، طوریکه خود را جانوری خویشتنمدار میدانیم،
آنها را نیز باید جانوران خویشتنمدار بدانیم.
خویشتنمدار دانستنِ دیگران یعنی خواستن خیر دیگران است.
خواستن خیر دیگران به معنای همهویتشدن و همذاتپنداری با دیگران است. همهویتشدن
و همذاتپنداری با دیگران شفقت و همدردی است. شفقت و همدردی در واقع احساسِ
عاطفی تراژیک بشری ما باهم است.
ما مردان افغانستان در فرهنگ بدوی خود یکطرفه، انسان خویشتن
مدار ایم. زن برای ما نعمت، اسباب لذت و خدمتگار است. بنابراین حقیقت این استکه
ما مردان بنابه فرهنگ بدوی جامعهی مردسالار خود نه خویشتنِ خویش را شناختهایم
نه از دیگران را که زنان باشند. ما مردان فقط نفس داریم. نفس داشتن با خویشتنشناسی
و خویشتنمداری، تفاوت میکند. نفس داشتن به معنای خورد و خواب یکطرفهی مردانه
است. خویشتنمداری، اشتراک خویشتن من و دیگری یا اشتراک خویشتنها است.
اما در جامعهی بدوی مردسالار ما درک درستی از تعلق و
وابستهگی مرد به زن و زن به مرد وجود ندارد. زن در برداشت بدوی فرهنگی مردسالار
ما به چیز و شی تبدیل شده است. مرد تعلق خویش را بر زن، سلطه، مالکیت و تصاحب تعریف
میکند. این برداشت بدوی مردانهی ما باعث شده است، شخصیت زن همینکه زاده میشود،
تهی از خویشتن و خود میشود. زن در جامعهی بدوی مردانهی ما فرصت خودشناسی پیدا
نمیکند تا بتواند خود و خویشتن خویش را دریابد و به رسمیت بشناسد.
آزادی بشری و حقوق فردی و کیستی انسان وقتی درک و فراهم میشود
که ما مردان از اسارت بدوی فکری و فرهنگی مردسالار جامعهی خود بنابه اندیشیدن و
خرد انتقادی آزاد شویم و زنان بنابه حق آزادی فردی و بشری خود بتوانند خویشتن
خویش را کشف کنند و به رسمیت بشناسند. اینجا استکه تعلق و وابستهگی خود را به
خویش و دیگری و از دیگری را به خود درک میکنیم. این دریافت موجب میشود چیستی
آزادی و کیستی انسان را نسبتا بهدرستی درک کنیم.
انسانشناسی بحثی نیستکه قابل اثبات باشد. زیرا انسانشناسی،
رویارویی با خود و خودشناسی است. رویارویی با خود و خودشناسی نمیتواند اثباتپذیر
باشد، اما میتواند معناپذیر و قابل فهم باشد. معنا ایجاد، تفهیم و درک میشود.
بنابراین بایستی به خود، به دیگری و درکل به انسان بنابه معناهای معاصر انسانشناسی،
نظر داشته باشیم و معنای تعلق و وابستهگیهای خویش و دیگری را در مناسبات بشری بنابه
بردباری کثرتگرایانهی فکری و فرهنگی معاصر درک کنیم.
یادداشتهای زننامه بنابه معرفتهای مدرن و فیمنیستی در سه
بخش ارایه شدهاند: بخش نخست انتقاد از تعبیرها و برداشتهای بدوی مردانه در
مناسبات فکری و فرهنگی جامعهی مردسالار افغانستان در بارهی زنان است. بخش دوم
برداشتهای مدرن و معاصر در بارهی زنان کشور در مناسبات فکری، فرهنگی و اجتماعی
است. در بخش سوم از چشمانداز فیمنیستی و پسامدرن به مناسبات فکری، فرهنگی و
اجتماعی زنان افغانستان پرداخته شده است.